نتایج جستجو برای عبارت :

۹۲۵. خرید اینترنتی و مغازه و دکتر مامان

اوایل ک میاوردمش دانشگاه میگفتم میخام برم پیش استادم دکتر فلانی
با تهجب میگفت یعنی استدت آمپول داره دکتره؟؟
و براش توضیح میدادم ک نه اون دکتر امپول نیست
چندباری هم ک همراه من ب جاهای علمی اومده دیده که منو صدا زدن خانم دکتر
دیشب یهو وسط ی سریال ک داشتیم میدیدم ذوق زده شد و انگار چیز جدیدی کشف کرده مثل ارشمیدس
 یهو گفت آها مامان من دکتر ستاره هاست دکتر ماه دکتر شهاب سنگ

زدم زیر خنده بهش میگم چی میگی
میگه مامان دکتر تلوزیونم هستی یا مثلا دکتر
میخواستم عکس آپلود کنم. نشد. حوصلم نکشید تا اون هی بچرخه و بچرخه و بچرخه
امروز صب و عصر مغازه بودم
کمی کارای پروژه رو پیش بردم. اما سرم هم شلوغ بود. ظهر اومدم خونه و تا دور خودم چرخیدم شد ساعت ۵ که باز باید پیرفتم مغازه
دو ساعت این وسط با پارتنر حرف زدم
برادر مامان رو برد دکتر. البته با همراهی دایی
امشب هم مامان خونه داییه
عملا مشکلاتش مشکل روانی و اعصابه. اینو حتی دکتر ارتوپد هم فهمید و بهش گفت. قبل از اینکه چیزی بخوان بگن
دیگه بعد ظهر کلی کار کر
سر شب خان عمو اومد دنبال مامان و همراه خانومش و بابا رفتن دکتر
پسر جاری هم اومد خونمون تا با پاشا بازی کنه
بعد از دکتر اومدن خونه ی ما
و من بعد از دوبار سلام کردن به مامان همسری جواب گرفتم و خیلی بی اعتنا به من وارد خونه شدن
چای آوردم خوردن و خان عمو خانومش و پسرش رفتن
بابا هم رفت بالا تا با شوهر عمه هماهنگ کنه فردا صبح ببرش ترمینال که برگرده خونشون
وقتی با مامان تنها شدم براش چای  بردم وکنارش نشستم
ادامه مطلب
مامان : هانیه حالش بد
بابا: چطور؟
مامان: تب کرده ... پاهاشم یخ :(
یهو دیدم بابا اومده تو اتاق 
پاهامو از توی پتو  پیدا کرد همچی فشار داد که نزدیک بود قطعش کنه :/
اومدم بگم اخ دردم گرفت یهو دیدم با پشت دست خوابوند تو پیشونیم:| 
خو پدر من ، لمس هم کنی میتونی دما رو متوجه بشی چرا بزن بزن راه انداختی :|
در نهایت نتیجه معاینه رو  به این ترتیب به مادر اعلام کردن :
به خواهرش زنگ بزن بگو تنها وارث خونواده اونه 
بابا :
مامان:
من:
باز هم من :
خلاصه از رمان ملینا : 
ملینا- مامان! مامان کجایی؟مامان- اینجام مامان جان، چی شده چرا جیغ میزنی؟ملینا- مامان قبول شدم تربیت معلم، بلاخره به آرزوم رسیدم خدایا شکرت. وای خیلی خوشحالم.مامان- الهی دورت بگردم مادر، خدارو شکر که قبول شدی دخترم. بذار زنگ بزنم به بابات خبر بدم خوشحالش کنم.ملینا- باید جشن بگیریم مامان، شما قول دادی.مامان- حتما، بیا، بیا بشین ناهارتو بخور منم زنگ بزنم به بابات بهش بگم.مامان رفت و منم یه لقمه بزرگ برا خودم گرفتم و با حرص ش
یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
دیشب در حالی که تو مطب دکتر منتظر نشسته بودیم یه دختره وارد شد یهو با دیدن ما هیجان زده داد زد واااااای سلااااام و منو محکم بغل کرده بود و روبوسی اینا منم کلا هنگ که این کیه دیگه بعد با مامان روبوسی کرد و حافظم بالاخره لود شد و اونو شناخت..دوست ابجیم بود که اخرین باری که دیده بودمش ده سال پیش بود و الان دستیار دکتر بود.و خب همون ضرب المثل معروف کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه
پ.ن:چند روز پیش  سر یه تشخیص اشتباه دکتر شوک بزرگی به هممون وارد شده
 
1
چی میخواستم بگم؟!یادم رفت که:|
بزارید یه چیز دیگه بگم حالا
هان نه یادم اومد
سابق این شکلی بودکه میتونستم برم خرید و مغازه گردی ولی پول نداشتم یا قدرت خرید نبود
الان قدرت خرید هست هیچ غلطی نمیشه کرد:|
 
2
چندوقت پیش یه مانتو اینترنتی خریدم که چهارتای خودم توش جا میشد، کلا باید بدمش به یه خیاط برا خودم ازتوش الگو بچینه مامان بابا و بعضیها:| هم گفتن دیگه اینترنتی نخر
امروز یه بی انصافی که بنظرم صاحب مغازه بود داشت پشت تلفن با یکی دعوا میکرد و میگ
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت ک
جمعه صبح که از خواب بیدار شدم گلوم میسوخت و یکم متورم شده بود. طبق روال همیشه که با خوردن آب گرم و لیمو خود بخود خوب میشدم، خیلی گلو درد رو جدی نگرفتم . شنبه وقتی از سرکار رفتم خونه‌ی مامانم، خیلی بی حال بودم و علایم سرماخوردگی داشت خودش رو نشون میداد. تا عصر یکم استراحت کردم اما بی فایده بود برای همین به پرویز زنگ زدم که بیاد با هم بریم دکتر. دکتر هم گفت بله آنفولانزا گرفتی و دوتا آمپول نوشت با یه سری داروی سرماخوردگی و یک روز استراحت کامل. برا
از صبح درس درست و حسابی نخوندم...باید برای ادامه ی کارهای فارغ التحصیلی میرفتم دانشگاهی که از تک تک کارمندهای متنفرم و نمیدونم این چه مرضیه که هروقت میخوام برم دانشگاه دلم یک حالی میشه...از شب قبل توی روده هام رخت میشورن...
رفتم،سامانه قطع بود و کارهام موند...آمدم خونه.نتونستم درس بخونم...خودم رو با وُیس درسی مشغول کردم که سر خودم رو گول بمالم اما خودم که میدونم عملا کاری نکردم...دندونم از هفته ی قبل درد میکنه و دندون پزشک عزیزم مرخصی بود...امروز ن
مامان اومده دنبالم، علی رو بردیم مطب دکتر
بچه بغل، خواستم دکمه آسانسور رو با منتها الیه پشتیِ چادرم بزنم، مث بت من اومده جلو میگه تو دست نزن! بذار من با دستکش دکمه رو میزنم!
موقع باز کردن در آسانسور باز میگه صبرکن صبرکن من باز کنم!
رفتیم بالا، دستگیره ی در رو گرفته بازکرده، میگه مگه نگفتم تو دست به جایی نمال ؟!

بعد دقائق!
نشستیم تو اتاق انتظار، علی زده به غن غن، مامان میگه علی رو بده بغل من!
میگم مامان! اون دستکشای سفیدِ پارچه ایِ شما، خودش اصلِ
دیروز-سر ظهر ،توی مغازه کلی کار ریخته بود رو سرم .مشغول جاساز کردن اجناس جدید تو قفسه و رگال بودم و همون حال کار مشتری هایی که میومدن تو مغازه رو هم راه مینداختم.چهارپنج تا مرد باهم اومده بودن و هرکدوم یه چیزى میخواستن و قیمت میپرسیدن.یدفعه از پشت شیشه دیدم علی با لباس فرم سربازی و ساک رو دوشش داره میاد سمت مغازه.قربون قد و بالاش رفتم تو دلم.اومد داخل و بهم دست داد و پشت ویترین کنارم ایستاد.جلوی مشتری ها کنترل شده ابراز احساسات کردم.بعد از چند
به نام خدا
قرار بود ساعت ۱۰ صبح بیاد به مغازه کولر نصب کنه،ساعت یازده‌ونیم -دوازده اومدهحین کار کلی صحبت می‌کنهساعت به ۵ چیزی نمونده ، با این وضع کرونایی دیگه تو مغازه نمیتونیم ناهار بخوریم. پرسیدم اگه کارت تمومه مغازه رو ببندیم گفت آره دیگه و صحبتش رو قطع کردیم.سریع مغازه رو بستم و راهی خونه شدم.۲۰۰_۳۰۰متر مونده که به خونه برسم گوشیم زنگ میخوره 
ادامه مطلب
اجاره مغازه
کاوه،فلکه ملک شهر
۱۲۰ متر
رهن ۵۰ میلیون
اجاره ۱۲ میلیون
توضیحات :همکف،بازسازی شدهپشت مغازه ۸۰متر زمینکف سنگ،دیوار سرامیکعرض ۸.۵متر،ارتفاع ۳.۵متربالای مغازه بازکد ۱۲۶۸ ۰۹۱۳۱۰۸۶۷۱۹ ۰۹۱۶۲۸۷۱۷۸۷
آدرس اینستاگرام : https://www.instagram.com/esfahanhouse
با مامان زولبیا و بامیه درست کردیم! بخاطر کم خونی و ضعیف بودنم، هربار که بلند میشدم زمین از زیر دست و پام میرفتت و فرو میرفتم توی یک تاریکی موقتی:) اولین بار که این دنیای تاریک موقتیو تجربه کردم شش سالم بود، با ترس به مامان گفتم +مامااان یه لحظه چشمام همه جارو سیاه دیدد 
#درست میشه:) 
رفیقم که نامزد کرده آهنگهای عاشقانه زیاد میزاره توی استاتوس واتس آپ. از یک آهنگ خوشم اومد ولی خوب از نظر من زیادی عاشقانه‌ست-_- به درد من یکی نمیخوره*_* 
در پی چشمت
مامان تنها کسیه که با دلش نگرانته. همون که به خاطرش خیلی کارها رو انجام نمی دی چون می دونی حتی اگه هیچی ندونه همه چی رو می فهمه (با دلش) و تو دلت نمیخواد ناامیدش کنی. نمیخوای تصویر معصومی که از تو داره خراب کنی. دوست داری اون یه نفر که با دلش نگاهت می کنه فکر کنه تو هنوز خوبی!
مامان بودن فقط برای کسی که ما رو به دنیا آورده نیست یا حتی برای همه زن هایی که بچه به دنیا آوردن هم نیست. حتی فقط برای زن ها نیست. مامان بودن خودش یه مفهومه. یه مامان همیشه به ب
مامان:علی بیدار شووو
علی:مامان من خوابم میاد،جان هرکی دوست داری ولم کن.
مامان:علی اگه مدرسه نری بی سواد می شی.
علی :مامان جان تا الان هفت کلاس درس خوندم هیچی نشدم،هفتا دیگه ام بخونم بازم هیچی نمی شم.
مامان:علی پاشو برو مدرسه وگر نه از بازی خبری نیست.
علی:خب مامان ،الان فکر کن من برم مدرسه،دوباره باید معلمان غمگین،ناظم عصبانی را تحمل کنم.
مامان:این حرف هارو نگو خوبیت نداره!
علی:آخه من  هفت صبح از خونه بیرون می رم که هیچ باید تو این سرما با آب سرد
پسر چهارساله 
برادر بزرگتر! 
خسته ام 
مثل همیشه شلوغ بود 
یک خانم ازم تشکر کرد لحظه ی آخر و بیرون بخش 
چسبید :) 
داداشم شیر خورد حالش بد شد 
گفت دستت درد نکنه اومدی ترسیده بودم 
چسبید 
دیروز صبح رفته بودم مامان بعد من اومده بود گفتم می مونم گفت اومدم که بمونم 
بودیم 
پاشد راه بره 
تو سالن بود حس کردم کم آورد گفتم خوبی؟ ویلچر بیارم؟ 
مامان گفت تو بمون فکر کنم تو بهتر بتونی(بقیه ش رو خورد مامان زیاد رو سر مریضها بوده این اولین باری بود چنین چیزی
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تکونش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب...
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بابابزرگم به موهام نگاه کرد و گفت جای دستهای دخترم رو هنوز روش می بینم...موهام رو توی دستش گرفت و گریه کرد.
من اغلب شبها روی کاناپه ولو بودم و سرم روی پای مامان بود کتاب میخوندم؛ اینستا چک میکردم و مامان هم یا قرآن و کتاب میخوند یا تلویزیون میدید یا سرگرم گوشیش بود . بعد از مامان دیگه روی کاناپه نخوابیدم جز یک شب که از چهلم بابا اومدیم و سرم روی پای سعید بود خوابیده بودم. تا دستش رو برد لای موهام از خواب پریدم چون بوی مامان لحظه ای مشامم رو پر کر
طراحی دکوراسیون مغازه و اجرای دکور
طراحی دکوراسیون مغازه باید به بهترین شکل ممکن اجرا شود با مستر دکور همراه باشید. ایده های بسیاری در دکور مغازه وجود دارد که به صورت مستقیم بر فروش و رضایت مشتری تاثیر گذار هستند. ما در مستر دکور تمامی این عوامل را بررسی می کنم تا با استفاده از فرصت های موجود ایده هایی جالبی برای ساخت دکوراسیون مغازه به شما ارائه دهیم.
 
بازسازی مغازه های جدید و قدیمی – تغییر دکوراسیون فروشگاه، بوتیک
منبع: مستر دکور
https://www.mr
مامان میدونی تو لجباز ترین و خرف گوش نکن ترین دختر دنیا رو داری
اما همین دختر لجباز تنها جای امن دنیا براش همین آغوش توعه تنها جایی که بدون قضاوت اطرافیان با ارامش گریه میکنه ، میخنده..
مامان اما تو بهترینی همیشه بودی شاید خیلی لفظی بهم محبت نکنیم انا تو با رفتارات نشانم دادی چقدر عاشقمی ..
مامان خیییلییی دوست دادم❤
امروز صبح پاشدم که برم پیاده روی. ولی زیاد آشنا نبودم که کجا برم. دیگه با ماشین رفتیم با مامان بچه ها رو رسوندیم مدرسه. ازونور اومدیم نونوایی رو نشونم داد مامان، نون خریدیم. من اومدم خونه، باز مامان رفت بابا رو رسوند سرکار. از فردا دیگه خودم میتونم برم نون بخرم و مسیر پیاده روی هم خوبه. 
امروز از مامان یه عکس خوشگل گرفتم خیلی خوب شد شاید گذاشتمش بک گراند گوشیم. 
تو فکرم بود از مامان بیشتر بنویسم.
آرامشش از پختگیشه و دلم میخواد درس بگیرم ازش.
من کپی مامانم هستم از نظر قیافه.
دلم میخواد اخلاقمم شبیهش باشه.
مامان از بچگی میگفت که من دین و ایمانشم کاش بتونم ثابت کنم اونم دین و ایمان منه. 
رهن و اجاره مغازه در شهرک گلستان
مغازه ای با متراژ 130 متر مناسب برای رستوران در بهترین لوکیشن شهرک گلستان دارای سرویس بهداشتی برای رهن و اجاره موجود می باشد . داخل مغازه فلت می باشد و دارای 4 پله است .
برای مشاوره رایگان با مشاوریناملاک پارلمان غرب ( املاک چیتگر ) تماس بگیرید : ۴۴۷۴۱۰۷۲ 
مامان و بابا تمام این سالا یه کاری کردن که وقتی نیستن,برادرام مث قحطی زده ها شروع میکنن به پختن غذاهای جدید و خلاقانه و چرب و پرادویه تا عقده ی تمام غذاهای رژیمی و بی مزه ی بیمارستانی و هویجی این سالهای مامانو دربیارن.
اون یکی که با خروج مامان 20 کیلو کالباس و سوسیس تو یخچال پر میکنه و روزی 20 وعده,صبح و شب و کله سحر و بوق سگ بوی روغن راه می اندازه تا عقده هاشو وا کنه...
من؟ هنوزم که هنوزه جلو مغازه ها وایمیسم و جبران تمام اردوهایی که بچه ها چیس و پف
در ساعت ۱۰ شب پنجشنبه، لیست مخاطب های موبایلم را سه بار بالا پایین کردم و هیچکس را نداشتم تا با او حرف بزنم.بعد یک عکس از گالری ام را انتخاب کردم.حرف هایم را پایینش کپشن کردم و خواستم اینطوری حرف هایم را زده باشم،اما آن کپشن هرگز منتشر نشد چرا که در لحظه ی آخر یادم افتاد مامان را با این حرف ها ناراحت می کنم و مامان در شهر دیگری ست و مامان بغض می کند و مامان دلش می گیرد و می لرزد و فشارش بالا می رود...از مامان که بگذرم باقی فالوورهایم را هم از یاد گ
روزی روزگاری، بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟ خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟و یا اشک ریخت؟نه...او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : خدایا می خواهی که اکنون چه کنم؟مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته
پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.
بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 
با حبیب کاف رفتیم دندون پزشکی برای معاینه؟!؟  دکتر گفت یه سری از دندوناتو بکشی تا ببینیم اوضاع حالت دندونات چطوری میشند! وقتی ۱۲-۱۳ سالم بود آبجی خانم سمیه که دانشجو بود اهواز با مامان خانم رفتیم اهواز دندون پزشکی که دندونمو درست کنند اون زمان ماهشهر نبود دندون پزشک خوب هیچ یه روز از صبح تا شب رفتیم اهواز دکتر تقریبا همین حرف‌هارو زد بعلاوه ارتودنسی وقتی برگشتیم باباخان گفت حالا بعد بگذار بری اصفهان
سرخ و سفید و تپلممامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنمبابام می گه که بلبلم
وقتی که دامن می پوشممامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرمبابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلممن آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشمکنار مامان و بابام
شاعر: شکوه قاسم نیا
 
سرخ و سفید و تپلم 
میگم: مامان!
بله؟
پس‌فردا کلم‌پلو درست کنیم.
_
مامان!
بله؟
هر سوالی دارین می‌تونین از گوگل بپرسین.
_
مامان!
بله؟
باید خونه رو رنگ کنیم. دیوارا خیلی بد شدن.
_
مامان!
_
مامان!
_
ماااااماااان!
بلهههه؟
کی گفته نباید واسه آبگوشت پیازداغ درست کرد؟ کی گفته با پیاز خام خوشمزه‌تر میشه؟
_
مامان!
بله؟
صدای چی بود؟
_
مامان!
عهههه! چیه انقد مامان مامان مامان مامان می‌کنی؟
چرا همیشه ماه رمضون نیست؟ آشپزیش راحته، ظرف شستنش راحته، خوابش راحته، فقط بعدازظهرهاش
میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری های تهران و اطراف پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّر الدین شاه و مادرمرحوم دکتر امینی رسید به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازاریان پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأس
امشب موقع برگشتن از پاساژ، ویترین یه مغازه ای که از قضا چراغاش خاموش و تعطیل بود،چشممو گرفت.رفتم پشت ویترین وایسادم اجناسِ جذابشو تماشا کردم ! مغازه ى متفاوتی بود.
انگشترای نفیس،با نگین های فیروزه و عقیق و ..که برق نگیناشون چشمامو میزد.اسکناس ها و سکه های قدیمی! بشقاب های نقاشی شده.سماورِ طلایی! جعبه های جواهر و قاب عکس های نفیس.مغازه،مغازه ی عتیقه فروشی بود.رفتم پشت درش تا شاید محتویات داخل مغازه رو ببینم.با دستم رو پیشونیم سایبون گرفتم و دا
به یاد ایام کودکی که پسته از مغازه میخریدم به مامان گفتم یدونه از اون پاکت های کوچیک پسته برام بخره .. وقتی که آورد و بازش کردم همش ده دونه پسته داخلش بود! داشتم آخرین دونه پسته رو میخوردم .. برگشتم که پاکتش رو جمع کنم که دیدم عه یدونه دیگه پسته ته پاکته و چشام قلبی شد!
خب از کجای داستان شروع کنم؟از امروز یا از سال پیش؟سال پیش حدود همین وقتا بود خیلی چشم سمت چپم اذیتم میکرد اما بیخیالش شدم و موند...
تا اینکه دیگه چند روزی بود از چشم درد داشتم میمردم و به ناچار برای عصر وقت پزشک گرفتم...
بعد از تماشای فوتبال نه چندان جذاب رفتم دکتر ...
معاینه انجام شد و حاکی از خبر خوبی برای من بود... اما نه برای جیبم...
 
عینکی شدیم رفت...
 
رفتم عینک بگیرم... جدایی از قیمت های بالای عینک هیچ کدوم مورد سلیقه بنده واقع نشد...
پس اومدم خون
مامان دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
مامان، دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم مامانِ آدرین میگه: آدرین ایدز گرفته. انگار از مادرش به صورت ارثی گرفته بود. وای مامان انقدر گریه کردم. انقدر گریه کردم. مامان، من با اینکه هنور بچه ام، ولی گریه کردن بخاطر عشق را می فهمم. مامان، تو هیچوقت بخاطر عشق گریه کردی؟
 
 
آدرین: نام ‌کوچک پسر گربه ای در کارتون دختر کفشدوزکی است.
می دونم که قبلا از زهرا نوشتم 
و از اینکه حس می کنم سرنوشتم مثل اون خواهد بود 
یهو یاد برادرشوهر محبوبه افتادم 
که محبوبه برام در نظرگرفت 
من موافقت کردم 
با مامان تو دعوا بودم! مثل همیشه
زنگ زدن 
مامان بردلشت 
پسره ۲۸ ساله مطلقه و مکانیک بود 
مامانم گفت به دختر ما نمیخوره چون کوچیکتره 
و قطع کرد 
فکر می کنم ۳۰ ساله بودم اون موقع 
محبوبه مودبانه ناراحت شد 
بعدها مادربزرگ بستری شد 
مامان کنارش بود 
محبوبه شیفت بود 
نرفته بود پیش مامان 
ماما
دانلود کتاب مغازه خودکشی ژان تولی
مغازه خودکشی یک فانتزی سیاهِ تکان‌دهنده است. این رمان اثری از ژان تولی، نویسنده، طراح و کارگردان فرانسوی است که در سال ۱۹۵۳ به دنیا آمد. این رمان معروف‌ترین اثر ژان تولی است که در سال ۲۰۰۷ منتشر شد و تاکنون به بیش از بیست زبان ترجمه شده است.
ادامه مطلب
قسمتی از رمان
عسل ازروی پله ها سرخوردم باخنده که صدای مامان با تشر-دخترمگه پانداری؟نرده رو داغون کردیغش غش خندیدم وپریدم و تو آخرین لحظه با خنده گفتم :-بانو گیر نده چطور شد مگهحرفی نشنیدم سمت آشپزخونه رفتم مامان کنار خدمت کار «شوکت»ایستاده بود ونظاره گار کارش بودجلو رفتم ولپ مامانیمو یه ماچ خیس گنده کردم ودر حالی کهلپشو میکشیدم باخنده گفتم :-فدای مامان خوشگلم برم من«مامان انصافا زن زیبایی بود با اینکه پنجاه سال داشت اما هنوز رد پای زیبایی
به نام اواز اون شب هایی که کلی با مامان حرف زدم ؛ بود.
امروز صبح رسیدم خونه و نهار رو پیش مامان جون بودم با حضور مهمون های ناخوانده ی ناخوشایند!
بعدازظهر دنبال کار های تولد و شب تولدم بود با چند روز تاخیر و البته تولد مهسا.
پارسال،فردای امروز رسیده بودم تهران ک دیدم مامان اینا اونجان و جشن گرفته بودیم و بررسی مسائل علمی میکردم بعدش تنهایی در شب!
امشب ک اومدیم خونه،بابا و محمد خوابیدن و من و مامان تو اتاق نشستیم و حرف زدیم.از خودم،مشکلاتم،دغدغه
مامان خبر دادن که بابا رو بردن بخش CCU تا دکتر بیاد و نتایج آزمایشات و عکس هارو ببینه تا دستورات لازم رو برای اعزام بابا به بیمارستان مجهز تر بگن...
نزدیک ۲۴ ساعته که نخوابیدم اما اصلا مهم نیست من تا ۴ روز هم شده نخوابم...
#دوست_دارم_بابا :)
ادامه دارد...
همون لحظه که گفتی "الاه اکبر" عاشقت شدم! واسه‌م فرقی نمی‌کرد انتحاری باشی یا یه جوونِ کلّه‌خر که مسخره‌بازیش گل کرده. چون شجاع بودی عاشقت شدم. مامان همیشه می‌گفت "دختر نباید عاشق بشه!" اما من حرفشُ قبول نداشتم. مامان وقتی مُرد، بابا واسه تشییع جنازه‌ش نیومد، چون بابا شلوارش دوتا شده بود! حقیقت اینه که مامان عاشقِ بابا نبود و طبق قانون سوم نیوتون بابا هم عاشق مامان نبود.راستی کِی از زندان آزاد می‌شی؟ اگه آزاد شدی خبر بده. منتظرتم پسر شجاع،
مشاوره خانواده در میانه ، مشاوره ازدواج در میانه ، مشاوره طلاق در میانه ، مشاوره نامزدی و دوران عقد در میانه، مشاوره تلفنی خوب ، روانشناس خوب در میانه ، روانپزشک خوب در میانه ، مشاوره تلفنی رایگان ، روانشناس خوب در میانه کی سراغ داره ؟ ، تلفن روانشناس خوب در میانه ، آدرس روانشناس خوب در میانه ، تلفن مرکز مشاوره خوب در میانه ، آدرس مرکز مشاوره خوب در میانه ، مشاوره قبل از ازدواج و بعد ازدواج در میانه ، مشاوره مشکلات جنسی زناشویی زوجین ، زنان ،
روز جمعه مامان با دوستاش قرار داشت
من قول داده بودم در اولین فرصت با مامان و دوستاش برم بیرون
روز جمعه صبح که مامان از بیرون برگشت
حرف بیرون رفتن شد و منم دیدم چند روز تعطیلیه و بهتره ی بیرون برم
قرار کجا بود؟؟ خوب مشخصه عمارت دهدشتی!
به یکی از دوستای مامان میگم تو رو خدا جای قرار ها رو عوض کنید:)))))))
من عمارت رو دوست دارم
ولی خوب خیلی تکراری شده
ادامه مطلب
خیلی بی دلیل یا شایدم با دلیل تصمیم گرفتم بهت بگم دوست دارم .خیلی هم دوست دارم. از اینکه دیروز همش منتظر بودی بهت زنگ بزنم و من تو خواب غفلت بودم عذر میخوام . از اینکه تمام دیروز ناخوش بوم و بعدش دیدم یه تماس از طرف تو دارم و بهت زنگ زدم و گفتی حالت خوبه و دکتر گفته که خداروشکر  معاینه ت هم خوب بوده خیلی خوشحالم ؛ ولی امروز وقتی "ط" گفت که کلی منتظرم بودی که خودم ساعت یازده / دوازده بهت زنگ بزنم و مدام میپرسیدی که من زنگ زدم یا نه دلم شکست . صدای ترک
 
میدانین که من عاشق سینه چاک مامان ها  هستم ! بخصوص مامان های مهربون و البته مادربزرگان عزیز !
حالا چه مامان  خودم باشد چه مامان‌دوستان عزیزم و حتی مامان  عروس های خونه مون !
فرقی نمیکند مامان های خوب از هزار فرسنگی/ فرسخی دوست داشتنی و مهربان هستند !
آمدم بگویم از بین همه مامان های دوست داشتنی که دوست دارم حالش همه ایام خوب باشه و سالم و سرحال باشد !
مامان ۲۲ فوریه عزیز است که واقعا برام خیلی  عزیززز و دوست داشتنی است !
آمدم بگویم میشود برای د
یک عالمه سوال تو ذهنم دارم، سوالایی مه مول یک ویروس زیاد میشن
حس میکنم مغزم داره میترکه، سوالای بیجوابی که مدام جلو چشمم هستن
راستی یکی از بلاهایی که عجوزه سر مادر اورد سر خودش اومد
یادمه سالی که مامانم میاست صفرا عمل کنه مجبورش کرد هرچی زودتر عمل کنه، بدون این که کمکش کنه یک دکتر خوب پیدا کنه( چند وقت پیش مامان رفت پیش پورسیدی بخاطر مشکلاتش دکتر بهش گفته بود عملت اشتباه بوده اگه مجرای صفرارو به جای دیگه ای برده بود الان اینقد مشکل و درد نداش
خیلی یکهویی لباسمان را عوض کردیم، آهنگ گذاشتیم. چهار نفری رقصیدیم و کیک خوردیم.
مامان شمع را فوت کرد، خیلی نخندیدیدیم. از آن تولدهای رویایی که همه احساس بی نظیر و شادی دارند نبود. یک مهمانی کوچک. تولدک مامان.
مامان! بلد نیستم جمله های قشنگ قشنگ بگویم ولی...خیلی دوستت دارم. خیلی خوشحالم که خدا تصمیم گرفت تو را بسازد و همه لحظه های مهم زندگیم، از بد ها تا خوب ها، از گریه ها تا خنده ها، اریگاتو که هستی.
اگر تو نبودی، واقعا یک چیزی کم بود.
خوش حالم که
استفاده از یک درب مناسب برای امنیت و زیباتر شدن محل کار و نمایش بهتر کالا و محصولات یک واحد تجاری مانند مغاز و فروشگاه بسیار مهم است.درب استیل مغاز و فروشگاه به دلیل استفاده از شیشه و استیل در ساخت آن نمای کلی مغازه را زیبا کرده و دید کاملی به درون واحد تجاری و فروشگاه به افرادی درحال تردد در مقابل فروشگاه یا مغازه هستند میدهد. از طرف دیگر درب استیل مغازه بسیار امنیتی بود و امکان ساخت آن با انواع قفل های ویژ برقی و ضد سرقت وجود دارد. شاسی تمام
قدر سلامتیو الان میفهمم،، خیلی حال بدی داشتم امروز، نمیدونم چرا
اینقدر تحمل می کنم دردامو... وقتیم حرف دکتر میشه روحیه مو میبازم ولی
وقتیم میرم دیگه ترجیح میدم باهاشون همراهی کنم تا زودتر حالم خوب بشه...
فقط خدا کنه دیگه اینجوری نشم. طفلک علی وقتی زنگ زد فهمید حالم بده اومد
پیشم تا وقتیکه خیالش ازم راحت شد. بااینحال دلش میخواست امشب پیشم باشه
ولی فهمید تنهایی راحتترم فقط پیشونیمو بوسید رفت گفت از حالت بی خبرم
نذار. جلو خانواده ! ولی خوشحال
دکتر گفته بود "بدنم به #سروتونین و #دوپامین و #استیل_کولین نیاز داره" و من هم همون روز و همون ساعت بهش گفته بودم #مامان_بزرگ می گه "وقتی دل آدم می گیره، به یکی نیاز داره که بشینه کنارش تا با هم چایی بخورن و اگه چایی شون کنار هم سرد بشه یعنی خیلی همدیگه رو دوست دارن. یعنی هرچی چایی سردتر، عشق و علاقه ی بین اون‌‌ دو نفر بیشتر".مامان بزرگ خوب نمی شنید، یعنی تقریبا چیزی نمی شنید و لب خونی می کرد. توی دنیای مامان بزرگم پزشک ها کاره ای نبودن. مامان بزرگم
تمام تجربیاتم از مرگ جلوی چشمانم رژه میرود و منِ مضطرب در اتاقم قدم رو میروم!
مامان هما مادربزرگ مادری ام هست و خب همیشه پسردوست بوده برای همین هیچ خاطره خاص و محبتی ازش در خاطر ندارم اما حالا که حالش وخیم شده دوست دارم یکی پیدا شود و در جوابِ سوالم "راسی راسی مامان هما داره میمیره؟" با اطمینان خاطر جواب منفی بده!
حس میکنم شدیدا قسی القلب هستم که اصلا حس گریه ندارم و حتی از تصور مرگش هم بغض نمیکنم!
سین صیح سراسیمه زنگ زده و منِ حواس پرت بدون هیچ
مغازه 80 متری فروشی _ میانجاده(بلوار باغستان)
لحظاتی پیش، کرج، باغستان3,600,000,000 تومان

نوع ملک
تجاری و مغازه

متراژ
80

قیمت هر متر
45,000,000
**** مغازه ای استثنایی در میانجاده ابتدای بلوار باغستان ****__________________________________________________________________یک مغازه 80 متری با 60متر کف و 60 متر بالکن در ابتدای میانجاده، دارای موقعیت عالی و بی نظیر کسب و کار و چشم انداز فوق العاده از دو جهت خیابان شهید بهشتی و بلوار باغستان، دارای سند مادر و حق ملکیت برای تمامی مغازه هایی که د
دانلود کتاب حقوق ارتباطات دکتر معتمدنژاد    
 
 
 
دانلود فایل
 
 
 
 
ketabdownloadpdf1.blog.ir › دانلود-کتاب-حقوق-ارتباطات-دکتر-معت...دانلود کتاب حقوق ارتباطات دکتر معتمدنژاد :: دانلود کتاباگر امکان دارد آن را به فارسی ایمیل کنید نتایج وب دانلود کتاب حقوق ارتباطات دکتر معتمدنژاد - قطره https://www.ghatreh.com › news ...www.ghatreh.com › news › دانلود-کتاب-حقوق-ارتباطات-دکتر-معتمد...دانلود کتاب حقوق ارتباطات دکتر معتمدنژاد - قطره۲۶ مرداد ۱۳۹۸ - دانلود کتاب حقوق ارتباطات دکت
 
اول بزارید ماجرای خانه ی نور رو براتون بگم یه روزی توی شهرم دنبال خانه ی نور میگشتم، مثل قصه ها بود توی بازار از مغازه دارا و رهگذرا پرسیدم خانه ی نور کجاست؟ خب خیلی هاشون مثل الان شما، با تعجب بهم نگاه میکردن، یکیشون که مغازه ش سر کوچه ی خانه ی نور بود، بهم نشونش داد
ادامه دارد...
+ سه سال پیش مثل فردایی ، در روز جشن فارغ‌التحصیلی کارشناسی، با مامان و غزاله از جلوی دانشکده کامپیوتر رد شدیم؛ و من در حالی که قدم‌هام رو تند میکردم و از  گوشه چشم پسر پیراهن آبی لاغر دوربین به دوش رو نگاه میکردم که با عده ای در حال صحبت بود، زیر لب گفتم: میشه زودتر بریم مامان؟ یک نفر هست که دلم نمی‌خواد سلام کنم. مامان مثل همه مادرها کنجکاو پرسید: چرا؟ و  من مثل همه فرزندها جواب دادم هیچی فقط حوصله ندارم...
و اون روز حتی برای یک لحظه هم فکر نم
و توش نوشت به دخترهایی که بی ادبی به والدینشون می کنن و گاو و زر نزن و خفه و چیزایی که زشته آدم بنویسه نمیگن مبارک 
خوب اونقدر خوشحال شدم که با خودم تصمیم بگیرم دیگه بهش فوش ندم 
ولی خوب اون هنوزم حرف نمیزنه 
حتی یه بسته شکلات شیک مجلسی خریدم و بهش تعارف کردم فقط یکی برداشت و هیچی نگفت 
سلام هم که کردم جوابی نشنیدم 
شکلات رو خودم تعارف کردم و بعد بردم قایم کردم 
چون اصصصصصصلا دلم نمیخواد دختر کوچیکه برداره
و مامان فاطمه (خواهر دومیم) 
اگه تو ب
رمان آدم و حوا
دانلود رمان آدم و حوا جلد اول اثر گیسوی پاییز (نشمیل قربانی) با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در غم هجر روی تو ، رفته ز کف قرار دل ، گر ننماییم تو رخ ، وای به حال زار دل ، نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از بصر ، زآن که غم فراق تو ، کرده تمام کار دلآمده ام که سر نهم ، عشق تو را به سر برم ، ور تو بگوییم که نی ، نی شکنم شکر برم ، اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ، اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم ، د
من یه یکی دوساعتی هست اومدم خونه از شنوایی سنجی. گوشم ضعیف تر شده واسه همین درست نمیشنیدم. حالا برام تنظیم کرد بهتر شده ولی گفت اگه تو کلاس همچنان نمیشنیدی بیا برات یه ذره زیاد ترش کنم. مامان دوباره پرسید یعنی راهی نیست اونم گفت نه ژنتیکی احتمالا و عصب هاش و سلول هاش رو از دست داده یه همچین چیزایی. نمیدونم مامان چرا اصرار داره راهی باشه نمیدونم به هر حال راهی نیست بزور میخواد منو یه دکتر گوش ببره هی میگم بیخیال گوش نمیده. بگذریم. تازه میخوام شر
فک کنم که دوم یا سوم راهنمایی بودمصبح ها خیلی زود با مینی بوس میرفتم مدرسه و ظهر هم ساعت ۳ این حدود ها برمیگشتیم با همون مینی بوس سفید و اون راننده ی مهربون...چند ماهی میشد که مامان مریض شده بود و وقتی میومدم خونه کسی نبود ک در رو باز کنه و بیاد استقبالم.خب اخه من عادت کرده بودم همش مامان باشه و در رو باز کنه!اون موقع ها مامان نمیتونست زیاد سرپا وایسه و راه بره و خیلی چیزای دیگهبعضی وقتا عمه ها و بعضی وقتا مامان جون و بابا غذا درست میکردنمنم اخه خ
Lyla یک دختر خوب است. او در مغازه گلفروشی کار می کند و مغازه اش کمی پایین تر از مغازه Louis است. او گل ها و سگ ها و به تمشک «Blueberrie» را دوست دارد .
او علف و غذا های بد پخت را دوست ندارد.
فروشگاه او در نقشه Folrist / Item shop نام دارد.
تولد او در 27 Spring «بهار» است.
Lyla یک دختر خوب است. او در مغازه گلفروشی کار می کند و مغازه اش کمی پایین تر از مغازه Louis است. او گل ها و سگ ها و یک نوع گیلاس به نام Blueberrie را دوست دارد .
او علف و غذا های بد پخت را دوست ندارد.
فروشگاه او در نقشه Folrist / Item shop نام دارد.
تولد او در 27 Spring «بهار» است.
"بسم رب المهدی" 
ساعت حدود 9 بود که دیدیم خیلی بیکاریم ( کی عصر جمعه میره دانشگاه -_-) گفتم بریم ببینیم تو فردوسی مغازه ای پیدا میشه چیزی بخریم یا نه !
داشتیم میرفتیم پارکینگ که دیدیم دکتر اومد . 
+سلام بچه ها ! خوبین؟ خسته نباشین!
- سلام دکتر ! الحمدلله . خسته نیستیم بیکاریم! 
صدای خندیدن 3 نفر تو تاریکی رو تجسم کنین
+ بچه ها من برای شام اومدم. 
- ما هم برای شام اومدیم دکتر !
دوباره صدای خندیدن 3 نفر تو تاریکی رو تجسم کنین / آخه متخصص اطفال اینقد باحال؟!
هوالرئوف الرحیم
بعد از تولد نگذاشتیم مامان جون برن خونه شون.
امروز عصر فامیل چندتایی برای دیدنم قرار گذاشتن و ما بعد از رفتن به دکتر و خاطر جمعی از سلامت دخترک (که باید یه اسمی برای اینجا براش پیدا کنم ) از لحاظ زردی و بقیه ی لحاظ، پذیراشون بودیم.
یهو. حال مامانجون عوض شد.
لرز کردن. سفید شدن. و ... فشارشون 20. 
اورژانس و فقط خداروشکر می کردیم همه بودن. وگرنه با آبقند کاروخراب می کردیم.
رفتن بیمارستان و تا این لحظه از شب که برنامه شون مشخص نشده. ساعت 2
امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.
خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتو
امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.
خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتو
دم اومدن از شرکت بیرون مدیر برنامه ریزی پروژه آقای علی میم گفت یه کاری رو انجام بدهم هیچی لب تاپُ از کیف دراورده روشن ش کرده ام دیگه برنگشتم توی اتاقم کنار میز بازرگانی خانم الی آ نشستم و کار رو انجام داده ام! رسیدم خونه دیدم بابا خان و مامان خانم و خاله بهجت نشستند مامان خانم گفت چای میخوایی؟  گفتم نه؟  میخوایی بخوابی؟  گفتم نه؟  گفت میخوایی بریم خونه دایی آقا حسن دایی مامان خانم میایی گفتم نه!
صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی
کتاب مغازه 24 ساعته من

دانلود کتاب مغازه ۲۴ ساعته من
محتویات کتاب « مغازه ۲۴ ساعته من » :
درباره نویسنده
گام صفرم
چرا باید مغازه ۲۴ ساعته داشته باشم ؟
باور محدود کننده
درآمد غیرفعال
آیا به عنوان شغل دوم می توان راه اندازی کرد ؟
چه پیش نیازهایی لازم دارم ؟
پیش نیاز اول
پیش نیاز دوم
پیش نیاز سوم
آیا باید برنامه نویسی یاد بگیرم ؟
چقدر سرمایه نیاز دارم ؟
اشتباهات رایج مسیر
گام اول
ایده یابی
طوفان فکری
انتخاب برند
گام دوم
خرید هاست و دامین
هاست
دام
من به نوبه خودم باید از مسئولین عزیز کشورم تشکر و قدردانی ویژه ای کنم. قبلا در روزهای تعطیل مستاصل می شدم که چه کار کنم و کجا بروم! هر مغازه و فروشگاهی که می خواستی بروی کلا تعطیل بودند. وقتی می رفتی انقلاب تا دو تا کتاب بخری، هیچ مغازه ای باز نبود.
به لطف شرایط اقتصادی کشور، هر وقت و هر زمانی که برای خرید بروید ، همه باز هستند . 
توی این تعطیلات هر وقت رفتم انقلاب که کتاب بخرم، چندین مغازه باز بودند و کارم راه افتاد.
اینجاست که باید از هوش و کیاس
فائزه(+) رو تصور کنید، توی آشپزخونه، درحالی که سعی می‌کنه صداش رو تغییر بده. من(_) نشستم این‌ور هال، و مامان روبروم نشسته.+سولویگ، زود باش، این دستور مامانته!
_یعنی الان تو مامانمی؟
+نه، فائزه مامانته!
_اگه تو نه فائزه‌ای نه مامانم، پس کی هستی؟
+من مامانتم. 
_یعنی فائزه‌ای؟
+نه‌فائزه نیستم، مامانتم. فائزه مامانت نیست. 
_(به مامان اشاره می‌کنم) پس این کسی که اینجا نشسته کیه؟
+منم!
فقط داشتم می‌خندیدم این‌قدر همه‌چی رو پیچوند به‌هم!
پ. ن. اون رو
مامان اینبار همراهمون اومد همه فکر میکنن میاد کمک من ولی میاد دندوناشو پیش همکار عیال ایمپلنت کنه که ما همه سکرت نگهش داشتیم ...
خلاصه یک هفته ای که اینجا بود چندتا غذای مورد علاقه شو براش پختم و یکبار فست فود فوق العاده سر کوچه مون همون پیتزا همیشگی رو بلعیدیم ...
طفلی اینجام هی پا میشد کمک من کنه منم دعواش میکردم که بهتره یکم استراحت کنه از بس بیش فعال مامانم !
مامان خانوم باوقار و زیبایی هست با چشمان عسلی...یک هنرمند واقعی از آشپزی و کیک و مربا
یه دفعه چشتون به ویترین یه مغازه بخوره که خوشتون بیاد..
به زور جای پارک پیدا می کنی و میری سمتش...
اما انگار فقط از دور قشنگ به نظر میرسیده..
برمی گردی سمت ماشین و میبینی جریمه شدی
خیلی از آدما تو زندگی مثل اون مغازه ها میمونن ...
مشاهده مطلب در کانال
من اگر نقاش بودم تو رو هر شب به آغوش می‌کشیدم...
امروز جواب آزمایشای مامان به نظر دکتر رسید. مدت مدیدی بود که نگرانش بودیم. خدا رو شکر همه چی تنظیمه و مشکل خاصی نیست :) بعد شنیدن سلامتیش از عمق وجود شادی و خنکی خاصی کل وجودم رو گرفت. خدایا خیلی ممنونم :) نمیدونم چرا ابراز علاقه کردن و گفتن دوستت دارم اینهمه سخته اما قلبا امروز فهمیدم که خیلی دوستش دارم و خدا کنه غم هیچ کدومشون رو نبینم و زودتر از همشون به موطن اصلیم برگردم. از همه جالبتر اینه که د
من اگر نقاش بودم تو رو هر شب به آغوش می‌کشیدم...
امروز جواب آزمایشای مامان به نظر دکتر رسید. مدت مدیدی بود که نگرانش بودیم. خدا رو شکر همه چی تنظیمه و مشکل خاصی نیست :) بعد شنیدن سلامتیش از عمق وجود شادی و خنکی خاصی کل وجودم رو گرفت. خدایا خیلی ممنونم :) نمیدونم چرا ابراز علاقه کردن و گفتن دوستت دارم اینهمه سخته اما قلبا امروز فهمیدم که خیلی دوستش دارم و خدا کنه غم هیچ کدومشون رو نبینم و زودتر از همشون به موطن اصلیم برگردم. از همه جالبتر اینه که د
در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است. یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد. قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برس
سر درد منو میکشه یه روز!
....
باورتون نمیشه روز خاک سپاری برفی بااارید بی سابقه ...تو قبرستون!همه با چترای مشکی ...تو یه زمین سفید سفید که برف همه قبرا رو قایم کرده بود جز یه گور باز ...که قرار بود مامان بزرگ رو در آغوش بگیره...انگار تنها مرده اون منطقه و شهر مامان بزرگ من بود...و رفتنش ...زمین سفیدو سیاه کرده بود...
خیلی بد بود...بد
کاش میشد اشک ریخت...
کاش میشد جیغ زد و این صدای "قزم قزم "گفتنای مامان بزرگو از ذهن پاک کرد ...
میدونین؟
اصلا باورم نمیشه که دیگ
مامان‌بزرگم بدون عصاش اومده بود پیشمون وقت رفتنش دیدم با خودش عصا رو نیاورده گفتم می‌خوای باهات بیام مامان‌جون؟گفتش نه آخه دلم نمی‌آد بهت بگم دستمو بگیری دلم نمی‌آد بهت بگم پاشی باهام بیای.من؟توی اون لحظه فقط دلم می‌خواست جهان از اول شروع شه مامان‌بزرگم مثل قبلش باشه بتونه بدون عصاش راه بره بدون کمک من راه بره.دلم می‌خواست یکم روی احساساتم کنترل بیشتری داشته باشم که با شنیدن این حرفا جلوش نزنم زیر گریه!ولی داشتم گریه می‌کردم و جهانم
امروز صبح فهمیدم همکلاسی قدیمیم بارداره، من هنوزم تو بهتم
هی به خودم میگم واقعا؟ کی انقدر بزرگ شدیم ما؟ وااای داره مامان میشه!!! چه ترسناک!
هی با ناباوری عکس سونوگرافیش رو نگاه میکنم و میگم مامان بنظرت راسته؟
مامانمم میخنده میگه آخه چرا باید دروغ باشه؟!
گرچه یه همکلاسیم بچه ی چند ساله داره اما من هنوز تو شوکم:|
چند روز پیش هم عکس بچه ی ۴ماهه ی دوستم رو دیدم، به اون یکی دوستم میگم: چه دل و جراتی داره، مامان شده:||
چقدر این اتفاق برام ترسناک و عجیب
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
دیشب اینقدر گریه کردم که چشام داغون شه 
ریمل و خط چشم بعد از مدتها 
و بعد گریه و گریه و گریه 
حتی بعد حرف زدن با خواهرم باز تا رفتم زیر پتو دوباره گریه ام گرفت 
اوضاع خونه بد نیست 
اما مامان و بابا به هم ریختن
من و مامان مشترکا یه فحش خوردیم که مامان فکر می کنه مخاطب اون بوده و من فکر می کنم مخاطب من بودم 
طفلکی خواهرم که چقدر آبرو میخواد نگه داره مخصوصا جلوی پسراول اما خوب نمی دونه که همه چی تو خونه ی ما پهنه! تا جایی که پسر اول دیشب نشسته میگه ب
امروز بدون اینکه به کسی بگم دفترچه م رو برداشتم رفتم دکتر.
بگذریم از اینکه مامان و داداش وقتی فهمیدن با دهن روزه سه تا امپول زدم چه قشقرقی به پا کردن.
امپول مسکن، امپول شل کننده عضلات، امپول ویتامین.
برگشتنی واسه خودم آش خریدم که التیامی باشه بر گردن شکسته م!
"به یه اتفاق خوب نیازمندیم برای رخ دادن"
+قضیه ی این نجفی واقعا بهمم ریخته :(
خیلی سال بود که دلم میخواست برم به مامان بزرگم ( پدری ) سر بزنم ولی نمیشد یکی از دلایلش هم شاید این بود که با فامیل پدریم در ارتباط نیستم، البته بجز پسر عمم.
دیروز بهم پیام داد که مامان بزرگ حالش بده و بیمارستان بوده، منم سریع زنگ زدم، عموم خونشون بود و خیلی خوشحال شد صدام رو شنید. با مامان بزرگم که حرف زدم خیلی خوشحال شد و کلی گله کرد که چرا نمیریم بهش سر بزنیم، صداش خیلی مریض بود، بهش گفتم مامانی صبر کن من هفته دیگه میام ببینمت.
امروز صبح پسر عم
امروز مامان بزرگ دست به کار شد ...
من داشتم از خستگی میترکیدم و هر لحظه دوست داشتم بزنم زیر گریه به خاطر کارایی که هیشکدوم باب میلم پیش نمیره ...و توهینایی که روز و شب بهم میشه و حقهایی که ازم گرفته میشه ‌..
گفت دخترم دخترای قدیم تو چرا دست به سیاه و سفید نمیزنی تو این خونه؟مامانت بیچاره چه گناهی کرده تو رو زایده ؟یا الله ظرفا رو بشور ...!
من بیچاره با بغض و نگاهی مث نگاه گربه شرک ...مامانو نگا کردم گفت نمیخواد مامان خودم میشورم ..ایشونم گفت بیخووو
     گروه خانوادگی فقط اونجاش که پسر خاله میاد تبلیغ جدیدترین کسب و کارش رو میکنه و اینقدر پوستر مغازه اش رو برات توی خصوصی میفرسته که از رو میری و میذاریش وضعیت. اونوقت اون وسط پسردایی چپ و راست ویدیوی شیرین کاری هاش رو میذاره و یه عده قربون بلا میرن و یه عده تهدید و ارعاب. در این حین و بین زن دایی که تازه عزیزی رو از دست داده یه پیام یه متری در مورد برزخ یا مرگ فوروارد میکنه توی گروه. من هم که تا عکس طبیعت میذارن هی یاداوری میکنم که واسم چند تا
دانلود آهنگ ساسی مانکن دکتر
دانلود آهنگ ساسی مانکن دکتر به همراه متن آهنگ و کیفیت اصلی از سایت آهنگدون
Download New Song Sasy Mankan Doctor With Text And Best Quality From Ahangdoon
 
 
متن آهنگ دکتر ساسی مانکن:
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
دانلود آهنگ جدید ساسی مانکن دکتر
دانلود آهنگ ساسی مانکن دکتر
دکتر ساسی
ساسی دکتر
اهنگ دکتر از ساسی مانکن
متن آهنگ دکترساسی مانکن
ساسی مانکن دکتر با کیفیت 320
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
ساسی مانکن دکتر
وقتی خواهرم زنگ زد و گفت میشه الان بیای? تازه با بابا رسیده بودیم خونه 
یعنی راستش همون لحظه بابا ماشینو خاموش کرد 
من همچنان عصبانی از خانمی که تشریف آورده بود منو دید بزنه و منم حتی یه کرم نداشتم! و بعد هم دعوا با یه همکار اصصصصلا حال نداشتم اما بابا گفت میریم 
بابا هم اومد
چهارشنبه بود روز آبگوشت و بابا آبگوشت رو بار گذاشته بود
رفتیم خونه خواهرم 
سینک ظرفشویی پر از ظرف 
بچه مقداری بی حال و خواهرم که مشخص بود حالش خیلی خوب نیست 
و بعدا فهمید
واقعیتش خیلی مزحکه که جمع رتبه کارشناسی و ارشدم روی هم ۴رقمی نمیشه و ی هفته‌ی پیش با همه‌ مسائلی که بود و گفتم مرحله‌ی دوم المپیاد دانشجویی دادم و احتمالا پذیرفته میشم و تو انتخاب رشته‌ی ارشدم دانشگاه مالک رو ۴۰ام زدم و حداکثر تو انتخاب ۱۵ دانشگاه امیرکبیر(دانشگاه خودم) یا دیگه علم و صنعت و ... قبول میشم ولی امروز گفتن بیا واسه مصاحبه دانشگاه مالک اشترتازه منه به اصطلاح در مرز نخبگی باید در کنار همه‌ی رتبه‌های بدتر از خودم یه چی تو مایه‌ه
سپیده همش یازده سال و دو ماهو  دوازده روزش بود که فهمید پدر ومادرش دارن از هم جدا میشن شبها به هر بهانه ایی بود خودش رو به اتاق پدر و مادرش میرسوند فهمیده بود چند وقتیه مامان و بابا در اتاق رو قفل نمیکنن...خیلی وقت ها با هم جر وبحث میکردن و دوست نداشتن توی یه اتاق باشن. مامان بهش گفته بود هنوز بابا رو دوست داره اما دیگه نمیتونه باهاش زندگی کنه و به خاطر اینکه بابا و سپیده رو دوست داره میخواد از زندگیشون بره .بابا میگفت مامان رو دوست داره و به خاط
یعنی تنها نقطه تردیدمو از بین بردی...حالا که فهمیدم با من مشکلی نداری و منو میخوای و دوسم داری حتما دیگه همینجا میمونم تا ابد.اصلا الان پاسپورتمو پاره میکنم:///
+بعضیا این همه اعتماد به نفس و از کجا میارن؟
++به آخرین چیزی که تو این دنیا نیاز داشتم انگیزه ها و نصیحت های آقای دکتر بود :|| یعنی قراره بمیرم امشب؟!!! :///
+++ به خدا خندم گرفته بود..کشتم خودمو تا نخندم....یعنی اولش که مامان منو کشوند پشت پیانو و بعد از زدن دیدم غیب شده و فقط منم و جناب دکتر مخم د
یک مغازه‌دار #یهودی برای پناه بردن به خدا از شر کرونا، در مغازه‌اش #صوت_قرآن پخش می‌کند ...
♻ وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ ۙ(و ما آنچه از قرآن فرستیم شفا (ی دل) و رحمت (الهی) برای اهل ایمان است). اسراء ۸۲
مامان امروز از ظهر رفت خونه باباجی تا فردا شب اونجاست. حتی شبم میخوابه چون داییم نمیتونه وایسه. جاش خیلی خالیه. ناخودآگاه ادم فکر میکنه به نبودنش به مردنش ... به این که شاید دیگه هیچوقت نبینمش. دلم براش تنگ شد. اگه نباشن نمیدونم چجوری قراره زندگی کنم تنها ... نه که با تنهایی مشکلی داشته باشم. ترسم از همیشگی بودنش هست این که دیگه این روزای ارومو نداشته باشم تبدیل بشم به دختری که دغدغه هاش بزرگ تر از حد معمول هست. درسته با مامان اختلاف نظر دارم ولی
چراغ اتاقم رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به فردا و امتحانم فکر کردن که یهویی، ته تغاری در رو باز کرد و اومد تو:
مامان میگه فردا پوتین بپوش. 
من: نمیتونم. 
ته تغاری :( با یک مکث خیلی کوتاه برای هضم جواب من) : چرا؟
من:چون برای امتحان باید کفش های شانسم رو بپوشم. 
ته تغاری : (این بار با مکث طولانی تر) : میرم به مامان بگم بچه اش دیوونه اس!
 
+خرافاتی بودن آسون نیست، ولی بعضی وقتا منبع آرامشه. اونم برای منی که به خاطر استرس زیاد این امتحانای
تنهای تنها نشستم گوشه ی یکی از اتاقهای خونه ی مادرم....
هیچکس نیست...
مامان بابا چن روزی میشه که عازم  سفر حج شدن...
من روزها میام اینجا یه دستی روی خونه میکشم و به گلها آب میدم و راه به راه چای درست میکنم و میگذارم جلوی هرکی اومد اینجا تا حس غربت نبودن بابا مامان رو کمتر حس کنن...
چهل روز ،خیلی زیاده ،خیلییی....
ولی به هرحال باید تحمل کرد....
ان شاء الله که سفر خوبی داشته باشن،نه فقط بابا مامان من که همه ی حاجی ها...
 
1دختر خاله سه سالم نشسته بودلب پله بالاخونه و پاشو گذاشته بود روشکم پسر خاله بزرگم که اون پایین خوابیده بود. پسرخالم گفته بود حاج خانم پات اینجا چیکار میکنه؟
یه مکث کرد گفت:این پا رومیبینی!؟دفعه بعد به من بگی حاج خانم میاد تو صورتت
 
2
وقتایی میخوام دم ظهر داداش برسونم یه چادر پوشیده دارم کلا پوشیده است ازین خیلی حجابیا میپوشمش  میگیرم جلو  که افتابم نسوزونه صورتمو. عینک آفتابیم میزنمو چون قدم کوتاهه صندلیم میکشم جلو
اونوقت داداش به مامان
دکتر خادم در گذشت
دکتر خادم سالها بود که از بیماری سرطان رنج می برد و در این اواخر بشدت ضعیف و ناتوان شده بود دکتر خادم  بعد از تحمل سالها درد و رنج به دیار باقی پر کشید
دکتر خادم دهه هشاد بود که به عنوان یک پزشک جوان و تازه کار به زیباکنار آمد و مطب پزشکی او سالهاست که تنها مطب پزشکی در زیباکنار می باشد.
حالا بعد از در گذشت دکتر خادم در زیباکنار پزشک دیگری نیست و باید دید چه مدت طول خواهد کشید که دوباره در زیباکنار مطب جدیدی بازگشایی گردد
روز سیزدهم دی ماه گوشی موبایلم بطور خودکار خاموش شد و پس از روشن شدن پس از یک تا دو دقیقه دوباره خاموش شده و مجددا به این رفت و برگشت ادامه می دهد تا باتریش را خارج کنم. صبح فردا به یک مغازه تعمیرات موبایل مراجعه کرده و با شنیدن این جواب که قابل تعمیر نیست، کاملا ناامید می شوم.
ظاهرا بازگشت همه به سوی گوشی های قدیمی شان است و از من به سوی نوکیاست. خوب شد به حرف مامان گوش کردم که گفت بگذارش برای روز مبادا.
بعد از فهمیدن دوستانم، بسته های پیشنهادی
هوالمحبوب
3 دی 1398- مشهد- سقاخانه- مقابل ایوان طلا

نشسته‌ام زیر ایوان طلا، درست‌ترین نقطه‌ای که توی حرم می‌توانی پیدا کنی همین‌جاست. هوا سرد است و سوز سردی، تنم را در می‌نوردد.کسی توی صحن مجاور نوحه می‌خواند، اما صدای مداح جاذبه ندارد. منتظریم دعای توسل شروع شود. امروز سه‌شنبه است. چند ساعتی است که به مشهد رسیده‌ایم. همین که اتاق را تحویل گرفتیم، ساک‌ها را توی اتاق گذاشتیم و دویدیم سمت حرم. مامان هفت سال است که مشهد نیامده، با کوهی از در
از پشت تلفن صداش رو می شنوم و دلتنگ میشم براش .
" شبا تنها میخوابم البته برق توی هال روشنه  آخر شب مامان خاموشش میکنه . نصفه شب اگه تشنه ام بشه خودم پا میشم آب میخورم . مامان توی اتاق خودش میخوابه . نمیره که . هستش . نصفه شب میخواد کجا بره آخه ؟ بابا هم بهم جایزه داده . برام لاک صورتی خریده . "
مهسا - اسفند 1398 
اوایل پاییز بود که سرما خوردم. هنوز سرما خوردگی ام خوب نشده بود که درد دندانم شروع شد. ماه ها طول کشید تا چرک لامصبش تمام شود و بروم برای جراحی. فردای جراحی (پنج شنبه پیش) دوبار حالم بد شد. کتف و گردنم در اثر اینکه توی دستشویی زمین خورده بودم اسیب دید. شب توی بیمارستان تا نفس اخر گریه کرده بودم و کبودی دست هام هنوز از بین نرفته. شنبه وقت دکتر مغز و اعصاب داشتم. تا دیروز که دوشمبه بود دارو مصرف کردم و اثرات دارو ازارم داد. دیشب دوباره وقت دکتر مغز و
دیر وقت بود که از حمام اومدم بیرون
دیدم چراغا خاموشه و مامان و بابا خوابن
تو دلم خوشحال شدم که مامان خوابه
مگرنه باز شروع میکرد به گفتن : زود باش موهاتو خشک کن و روسری بزن سرما نخوری و بیا این ژاکت رو بپوش و ....
از پله ها آروم رفتم بالا و اومدم توی اتاقم
بعدشم انگار که قرص خواب خورده باشم، سریع خوابم برد
چند ساعت بعد حس کردم ینفر اومد توی اتاق
رفت بخاری رو زیاد کرد
و اومد پتو رو بکشه روم
که گفتم: مامان تویی؟
گفت: اره، موهاتو خوب خشک کردی سرما نخور

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

爱情故事