نتایج جستجو برای عبارت :

چرا شبا دلم نمیخواد بخوابم؟

دلم می خواد همه روز مثل کرم بیفتم یه گوشه. اصلا تخت قشنگ خودمو که کتابام کنارشن از فائزه پس بگیرم. بیفتم رو تخت. پتو کلفته که توپ توپی و رنگارنگه رو بکشم روم و کولر رو روشن کنم. یه بستنی لیتری شکلاتی هم کنار دستم باشه. تا شب، بخورم و فیلم ببینم و کتاب بخونم و بخوابم و بخوابم و بخوابم.
یه فاکتور دیگه هم باید داشته باشه. به قول آهنگ amensia، صبحش با فراموشی بیدار شم. این جوری دیگه فکر و خیال هم نمی کنم.
اعصاب نداشتم میخواستم بخوابم 
صدای لودر و کامیون از چند تا ساختمون اونورتر نمیذاره من بخوابم! 
چند تا خونه رو انگار دارن خراب میکنند میخوان مجتمع کنند چند شب بود سروضداشون نمیذاشت بخوابم ....
اعصاب خوردی امشب م نذاشت دیگه تحمل کنم 
زنگ زدم 137 و شکایت کردم!!! چه معنی داره اخه ساعت 3 نصف شب لودر و کامیون تو میدون کار کنه اونم تو منطقه کااااااااااااااااملا مسکونی!! 
خدا بخیر کنه فردا رو !!
عین بولدوزر میخوام جمع کنم همه رو :)))))))
دلم میخواد بخوابم و از خواب پا نشم...
تا نخوام مدام سر و ته این کلاف سردرگم رو زیرورو کنم و پی راه حل بگردم! 
بخوابم تا نخوام با اینهمه واقعیت پیچ درپیچ روبرو بشم!
مغزم از فکر کردن زیاد مورمور میشه...
دوست دارم شش ماه بخوابم و وقتی بیدار میشم خیلی چیزا عوض شده باشه...
خوشبحال خرسهای قطبی!
و باز هم بولو بودن.
فکر میکنم وارد فاز دوم شدم. غمگینم و بی حسم ب صورت هم زمان. علاقه ای ب معاشرت کردن با دیگران ندارم و ی سری صحبتا نصفه کاره مونده و نمیتونم تمومشون کنم. دلم میخاد یه عالمه سریال ببینم و بعدش خیلی زیاد بخابم. بعد یکمی از درس های روهم تلنبار شده رو بخونم و وسایلامو مرتب کنم و باز هم بخوابم... خیلی زیاد بخوابم... یکی از گولی های هندزفری یی ک محمد بهم داده قطع شد و شدیدن براش ناراحتم چون محمد بهم داده بود خعلی عزیز بود، کاش کسی باشه ک
من مهندس عمرانم و تخصصم ساخت و سازه، اما بشر واقعا داره با ساخت و
ساز‌های بی‌رویه به محیط زیست ضربه می‌زنه. هر جا رو که می‌بینی، دارن
می‌کوبن و برج می‌سازن. اگه از بالا به شهر نگاه کنی، ساختمون‌ها مثل
مکعب‌هایی هستند که کنار هم چیده شدن. ما که یه خواب راحت نداریم، همه‌اش
تا میام بخوابم، این کارگر‌ها که ساختمون می‌سازن، با داد و بی‌داد
نمی‌زارن. قدمم هم سبکه، باور کنید هرجا می‌رم، دور و برش شروع می‌کنن به
ساخت و ساز!  فکر‌کنم حتی ا
بالا پشت بام خوابی در زیر قوی‌ترین و خفن‌ترین کولر تاریخ:)
یادمه اولین باری که اومدم بالاپشت‌بوم بخوابم تا صبح از ترس نتونستم بخوابم ولی نرفتم پایین,اخرشم نزدیکای صبح رفتم گفتم هوا خیلی سرد بود اومدم پایین:دی
جا داره از سوسک‌ها,خفاش‌ها و بالاخص اجنه‌های گرامی تقاضا کنم بذارید تا صبح راحت بخوابم,دمتون گرم:)
شب بخیر.
+ جا داره تاکید کنم خیلی بادههههه
من از این دنیا چیـ میخواااااام؟
یه وجب کلبه چوبی:)
 با دو ورق قرص خواب
هیچکس هم نباشه
کلبه هم نشد نشد یه پتو و بالشت و تشک با دو ورق قرص خواب
یک ماه فقط بخوابم... و یه اتاق تاریک که هیچ نور و صدایی نباشه...
خدایا خواب لازمم... 
اگه شبا راحت میخوابید برید خداروشکر کنید که خوشبختید
تو کل هفته میانگین شاید ده ساعت بخوابم
از این زندگی
دوست دارم یک شب بخوابم 
و صبح پاشم و فرداش انقدر تلاش کنم تا به هرانچه که میخواهم برسم ...
ولی نمیدونم چرا هیچ واکنشی نشون نمیدم .. 
از کجاشروع کنم ...
باید یکی بیاد مثل سگ منو مجبور کنه 
غذا مو از زیثر در بده 
اگه به جایی نرسیدم بزنه منو
شبا موقع خواب اگه درس نخوندم نزاره بخوابم 
محبوس بشم تو دیوار ..
ولی میدونم من ادمش نیستم
دیگه کم کم دارم از همه چیز نا امید میشم .
میدونی چیه ؟ دلم می‌خواد فقط بخوابم 
اخه تو شرایط فعلی تنها جایی هست که میتونم ببینمت و بکشن کنم ...
عذاب جهنم رو لحظه لحظه میکشم ...
ثانیه های نبودنت ...
با خوندن پیام های قدیمی مون و گوش دادن وویس هات چشمامو میبندم و به محض باز شدن چشمام بازم شروع می‌کنم به خونم پیام هامون ...
چه قدر دیگه با اشک بخوابم و با بغض بیدار بشم تا بیایی ؟؟؟؟
فقط همش خوابم می اد
کلی کار دارم ولی میگم انرژی ندارم
یکم بخوابم شاید بعدش انقدر انرژی داشتم که انجامشون بدم
شب حدودا ده ساعت میخوابم
چهار ساعت بعد از بیدار شدنم انقدر خسته ام
انگار یه هفته دویدم
فقط بزارین بخوابم
 
بعد نوشت: روز بعد:
تحملش سخته برام دعا کنین
من خیلی سگ جونم ولی
خدایا خواهش میکنم دردش بیشتر نشه
از ساعت یک و این حدودا که خواستم بخوابم
تا الان نتونستم بخوابم
هزار و یک عدد فکر در ذهن من
دارم چیکار میکنم؟ 
اشتباه کردم؟
چیکار کردم؟
همه شون برمیگرده به چی؟ به یه بی توجهی!
چرا این همه دارم فکر میکنم؟
از خودم متحیرم
یه آم نرمال نیستم
همه رفتارام وحشیانه
صبح فیزیو دارم و هنوز نخوابیدم
ادامه مطلب
دلم میخواد بخوابم. بخوابم و بفهمم معنی این زنده بودن چیه، یا بیدار نشم.
همیشه بدم میومد از اینا که دم به دم به جون خدا غر میزدن که خدایا منو دوست نداری و این چیزا... یه روزایی از نوجوونیم منم همینطوری بودم ولی همش بعدش به خودم میگفتم مگه میشه؟ خدایا منو دوست نداری جمله ی مسخره ایه. اشکال کار یه جای دیگه اس...
ادامه مطلب
الان دقیقا یه ساعته که میخوام بخوابم،همون کاری گه بزرگترا میگن بکن خوابت میبره،همه برقارو خاموش کردم،چشامو بستم،ولی تو اون چشمای بستم تو رو دیدم،با اون لباس سفید مزخرفت،میومدی باهام حرف میزدی،دقیقا تو همون باغ که همیشه بهت میگفتم،مثه توو قصه ها بود،مثه افسانه ها،کاش هیچوقت چشامو باز نمیکردم،ولی داشتم زجر میکشیدم،هیچوقت نتونستم بخوابم.مامان اون قرصا که دکتر جدیده داده رو بیار. |اطاق خودکشی|
عجیبه واقعا هر روز و هر شب برنامه ریزی میکنم که زود بخوابم که زود بیدار شم اما شب ها وقتی خونه میام ساعت یک و رد کرده :(
تازه بعدش که میام نه خوابم میاد که بخوابم نه حال و حوصله اینو دارم یکم درس بخونم نه اینکه یکم بخوابم ! ، شب ها یک ساعت بیخودی تو تلگرام و وب چرخ میزنم (البته تازگیا خوندن نوشته های بلاگیها رو هم اضافه کردم ) بعدش یا میرم سراغ ادامه کتابم یا ی فیلمی چیزی ، بعدش هف هشتا آلارم تنظیم میکنم ک صبح حتما حتما بیدار شم اما فقط بیدار میشم آ
گفتم بخوابم که خروس خون برم کتابخونه
دیدم خوابم نمیاد
تشر زدم که اگه نخوابی باید پاشی غدد بخونی و به خودم چند دقیقه زمان دادم
زمان گذشت و نخوابیدم
سیم چراغ مطالعه رو چپوندم تو پریز
و الان یه منِ جلسه 7 غدد خونده در خدمت تونه
میخوام دوباره یه فرصت به خودم بدم که بخوابم
اگه اینبارم فرصت سوزی کرد
میشم منی که جلسه 8 رو هم خونده
خدا رو چه دیدی
شاید سر همین لج و لج بازی با خودم
با همین فرمون پیش رفتم و زدم تو گوش هر 8 جلسه
من جنازه ام یعنی. اینقدر استرس داشتم صبح که ساعت شیش یا هفت بیدار شدم حتی دقیقشو یادم نیست. نشسنم به خوندن زبان.  نمرمم ۱۸ شد بد نیست خب. دوتا بی دقتی کردم. 
دیشبم تا از مهمونی برگشتیم ساعت یک بود.خوب بود خوش گذشت. صبحم که زود پاشدم دارم از خستگی میمیرم. حالا نمیدونم بخوابم یا بشینم کار کنم :/ 
اصلا مغزم کار نمیکنه بنویسم. بهتره یه یکی دو ساعت بخوابم بعد بشینم بدایة جانو جلو ببرم. 
به‌طور واقعاً بی‌سابقه‌ای خوابم بهم ریخته‌ است. روزها شدیداً خواب‌آلودم و جز تلگرام چک کردن و غذا خوردن حال انجام کار دیگری را ندارم. کل این هفته‌ همینطور در خواب بودم و نمی‌توانستم درس بخوانم یا کارهای نشریه را پیگیری کنم و به همین دو دلیل هم نگرانی امانم نمی‌داد و هنوز هم نمی‌دهد. شب هم مثل حالا حس می‌کنم خواب‌آلود نیستم ولی مجبورم بخوابم.
من همیشه آدم خوش‌خوابی بوده‌ام. از آنهایی که دکتر هلاکویی می‌گوید بچه‌های خوب‌اند و خوب می
تمام روزو خواب بودم. چرا؟؟؟ نمیدونم فقط خوابیدم و واقعا هم خوابم برد. باورت میشه؟ زبان هیچ کاری نکردم حوصله اش رو هم ندارم که کار کنم فردا برم الا مخوام تا ابد بخوابم مگه چی میشه :((( آسمون که زمین نمیاد. اما اینا همش حرفه. یجور دیوونگی دارم دلم میخواد این روزا تموم بشه. فقط تموم بشه. فردا نمیدونم برم نرم حوصله ندارم حوصله هیچیو ندارم :(( فقط میخوام بخوابم نفهمم هیچیو نفهمم اما تا کی میشه فرار کرد. کاش زودتر درست بشه همه چی. 
(وقتی خوشبختی رو پیدا کردی سوال پیچش نکن ) :«ساموئل بکت» این جمله را دوست داشتم و دلم می خواست تکرارش کنم. تکرارش کنم تا مزخرفات توی مغزم خفه خون بگیرند و جمله ای به این قشنگی جای آنها را بگیرد. 
من هم مثل همه دنبال این خوشبختی هستم اما ظاهرا هر جا که می روم خوشبختی چند لحظه قبل آنجا بوده و من دیر رسیده ام. 
این روزها حال هیچکس خوب نیست. یا من خوب نمی بینم، چون خودم خوب نیستم. لعنتی حتی نمی شود به دیده ها هم اعتماد کرد. پس به چی اعتماد کنیم؟
نمی دان
این که ندونی این آخرین خداحافظیه از این که این آخرین خداحافظیه خیلی غم انگیز تره. و جالبش اینه که هر کودوممون هزاار تا از این ها تو زندگیمون خواهیم داشت. امان از مهم هاش.
--
ساعت یک و چهله و خوابم نمیبره؛ همیشه کقتی تا این وقت نمیخوابم هورمونای خوابیدن مغزم دیگه ترشح نمیشن :))) به دیوار زل زدم زوور میزنم بخوابم::)))) اخه از بخت بد باید ۸ صبح پاشم برم دندون پزشکی، بعدش ک برگردمم از ۲ باید برم اموزشگاه، احتمالا بعد اونم باشگاه، پس کی درس بخونم هان هان
سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید.او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم. بیست دقیقه بعد، اتوبوس آمد. این اتوبوس دو طبقه بود. سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: آه می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.
او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم می رفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: بالا نرو، بسیار خطرناک است.
 
سم ایستاد. از قیاق
ساعت نزدیک یک شبه. میدونی؟ دوست دارم بیدار بمونم و به تو فکر کنم. دلم میخواد شمع روشن کنم، چراغا رو خاموش کنم و تو نور لرزون شمع و وسط سایه های غیرطبیعی، تمام هیجانهایی که نمیذاره بخوابم رو بیارم روی کاغذ. از ناراحتی رفتار منفعلانه‌م سر کلاس استاد شین گرفته تا خوشحالی این روزای رنگی رنگی شلوغم. من الان دلم بیداری و چشم باز خمار میخواد؛ همونی که تو همه عکسای بعد از ظهریم هست. اما فردا ۸ صبح تا ۵ عصر کلاس دارم و وسطش کلی کار. منطقیش اینه که بخواب
الان فقط یه قهوه ترک غلیظ یا یه کاپوچینو با چهارسانت خامه وکف میتونه حالمو جا بیاره
ولی بعد از مدتها بیخوابی و بدخوابی و چندین شب تا هفت و هشت صبح بیدار بودن علیرغم دارو خوردن و دیشب مزخرفی که داشتم, الان بازم دارو خوردم و میخوام تلاش کنم که بخوابم تا به قرار فردا صبحم برسم
چشام باز نمیشه خسته م به اندازه یک عمر نخوابیدن و کلنجار رفتن با آدمهای نفهم زندگیم
احساس میکنم یه بار هزار کیلویی روو دوشمه که نه میذاره استراحت کنم نه بخوابم
دیشب تا شیش
شبی کودکی که خوابش نمیبرد،پله های مارپیچ خانه تا پشت بام را طی کرد و در آنجا، زیر چراغانی آسمان نشست .
در حالی که داشت زمین را تمیز میکرد تا دراز بکشد،سو سوی نوری را از پشت سر،نظرش را جلب کرد.
سرش را چرخاند و ستاری ای نورانی را دید. ستاره به او چشمکی زد و گفت
-پسر کوچولو،چرا در رخت خواب نیستی؟
+امشب تنهایم و کسی نبوده تا برایم قصه بگوید،تو چرا بیداری؟
-من نمیتوانم بخوابم،اگر بخوابم دیگر نورانیتم را از دست میدهم
+بلدی قصه بگویی؟
-قصه ای بلد نیستم
چند وقته میخوام زود بخوابم. حداقل 10 روزه. ولی همش صبح میخوابم. اینم از اثراتِ فارغ التحصیلی و بیکاری.
امشب دیگه واقعا میخوام زود بخوابم. شبای قبلم میخواستم زود بخوابم، ولی ساعت 2 میگفتم 3 میخوابم، 3 میگفتم 4 و 4 میشد 5 و الی 7 و 8. 
دو سه دقیقه ی دیگه با استفاده از قانونِ 1-2-3 تلاشم برای خواب رو شروع میکنم، جوری که تا سه میشمرم و یه دونه ملاتونین میخورم. وقتی آبو پشتش بخورم دیگه چه بخوام چه نخوام خواب نزدیکه، تا رسیدنش هم "جزء از کل" رو ادامه میدم.
جزء ا
دوست ندارم طولانی بخوابم. نزدیک سه روز بود که گاهی در حد یک یا دو ساعت می‌خوابیدم. ولی ظهر دیروز نفهمیدم چطور خوابم برد و تا شب مثل سنگ افتاده بودم روی تخت. دوست ندارم طولانی بخوابم چون مغزم ریسِت می‌شه. چون همه تلاش‌هام برای باور به ادامه‌ی حیات به باد میره. چون بعد هر خواب طولانی، شوریده و مضطر بیدار می‌شم و از مرور سریع و بی‌اختیار همه‌ی اتفاق‌های افتاده و نیفتاده تهوع میگیرم. طوری که انگار مواجهه‌ی اولمه. لحظه به لحظه و ساعت به ساعت،
این چند روز خوشحال بودم. یعنی اولش داشتم ناراحت میشدم و هورمون‌ها داشتند فوران میکردند که تو گفتی پاشو بیا برویم دور دور. رفتیم، با خوانواده تو. فی‌الواقع آنجا که ما بودیم، ما خانواده محسوب می‌شدیم برای دیگران! آن شب خیلی خوش گذشت، علی رغم تمام گرما و گرفتگی های هوا و غریبه‌گیِ من. 
فردا و پس فردایش هم خوب بود. کلا خوب بود، غیر از این هوای کثافت، این تهرانِ کثیف. منی که مجبورم فردا بروم، هم امتحان دارم هم آزمایشگاه. حالت جامد کتاب نخواندم، ه
من اومدم. جات خالی واقعا، خیلی خوش گذشت. میخواستم امشب قبل این که تصمیم بگیریم بریم بیرون نوشتهٔ سونتاگ رو که در مورد بنیامین نوشته دوباره بخونم. نمیدونم چرا یهو هوس کردم. الان زوده بخوابم نه؟ یه خورده خوابم میاد اما شاید بخونمش دیرتر بخوابم. اره میخونمش بعد میخوابم. خود کتابو هنوز نخوندم :/ بعدا میخونمش شاید اصلا بعد این کتاب اکران اندیشه. نمیدونم حالا ببینم چی پیش میاد. 
احساس میکنم با این آدما دارم زندگی میکنم. مثل دوستامن حتی نزدیکتر. انگ
دوست دارم کمی آرام بخوابم
کمی بی دغدغه 
کمی بدون هیچ فکر و خیالی
بدون هیچ مزاحمتی
خواب راه فرار خوبی است از فکر نکردن
و فکر کردن واااااای چه کار بزرگی است
به هرچه فکر مکینی میفهمی باید به چیزهای دیگری هم فکر کنی
فکر کنی و فکر کنی و فکر کنی
اینقدر که دیگر کلافه میشوی
میفهمی فقط مرگ تو را نجات خواهد
میبینی که دنیا به فکر کردن اهمیت نمیدهد
هر کس دنبال چیزی متفاوت است
تو اعتراض میکنی
که چی؟ که چی این همه هیاهو و عجله
برای چی؟ برای کی؟
خدا تو فقط ای
 گفتم قربانت گردم مطلبی در دل دارم که بخاطر ان اندوهگینم می خواستم انرا از پدر شما بپرسم پیش امد نکرد فرمود ای احمد چیست ان عرضکردم اقای من از پدران شما برای ما روایت کرده اند که خوابیدن پیغمبران بر پشت و خوابیدن مو منین بجانب راست و خوابیدن منافقین بجانب چب و خوابیدن شیاطین برو افتاده و دمر است  فرمود چنین است عرضکردم اقای من هرچه کوشش میکنم بدست راست  بخوابم ممکن نمیشود خوابم نمیبرد  حضرت ساعتی سکوت نمود  سپس  سپس فرمود احمد نزدیک من بیا
امشب نمیتونم بخوابم. حس میکنم اگه الان بخوابم دیگه صبحی درکار نیست. دیگه هیچوقت قرار نیست کساییکه دوست دارمو ببینم و فرصت نمیکنم قبل رفتنم بهشون بگم فراموشم نکنن. امشب همه چی از همیشه عجیب تر شده. ضربان قلبمو تو گوشام حس میکنم و همزمان که میخوام نفسمو بدم بیرون شروع میکنه به تیر کشیدن. سعی میکنم لوله ای که به تنفسم کمک میکنرو دم دستم بزارم ولی اگه بخواد چیزی بشه اونم کارساز نیست. اگه واقعا چیزی بشه چی؟ نمیدونم تنهایی میتونم کنترلش کنم یا نه. خ
من هنوز بیدارم فکر کنم یه مدت طولانی بود که شب بیداری نداشتم. خب اینم تنوع منتها از بس نشستم همه جونم درد گرفته. مها که گرفت باز رو تخت من خوابید بخوامم بخوابم نمیتونم. به نظرت چرا عاشق تخت من شده :/ :دی
به اندازه ی یه دنیا خوابم میاد اما باید بیدار بمونم. دارم جمله هارو میخونم دیگه هرچی شد. یه دورم دوباره باید گرامرارو بخونم به نظرت تا هشت این طورا تموم میشه؟ به هر حال بیدارم. مخمم نمیکشه حرفی بزنم. بهتره برم شاید زودتر تموم شد رسیدم یه ذره بخواب
دیشب اینقدر تپش قلب داشتم نمیتونستم بخوابم.تا صبح بیدار بودم.حالم اینقدر بد بود که نه میتونستم بشینم نه می تونستم بخوابم و نه درس بخونم.یک چیزی در حد مرگ!
الان اونقدر خوابم میاد که از درمونگاه یک راست اسنپ گرفتم اومدم خونه
یادم اومد باید کاری را انجام میدادم :/ که فراموش کردم به کل! 
خیلی وقتا به این فکر میکنم خوب من دقیقا دارم چکار میکنم تو زندگیم.زندگی فقط خوردن و خوابیدن نیس.فقط اینکه زنده باشی نیست.قطعا یک چیزی فراتر از ایناس.انگار برگشتم
چند روزی از عکاسی گذشته است.
در این روزها جسته و گریخته تولا را دیدم.یک‌ بار به کافه رفتم و دیدم نشسته است.
باری دیگر در پارک مختصر قراری گذاشتیم و دیدمش.
تا دیروز،پنج شنبه
دوست مشترکمان مارا دعوت کرد که به روستایشان برویم و دو روزی به دور از شهر آسایش داشته باشیم.
من،تولا،خودش و خواهر تولا 
سه نفر از ما در یک شهر اقامت داریم ولی خواهر تولا شهر دیگری بود و آنجا مشغول به کار و زندگی است.
دنبالش رفتیم و ترافیک امانمان نداد.
ساعت هشت شب راه افتادی
امروز هم یه سه شنبه شلوغ دیگه بود. دو هفته دیگه دوباره سه شنبه ها تبدیل میشه به روزهای عادی 
خیلی عجیب غریب بود امروز
میخوام بخوابم اما قیافه آقای ماه با اون دستگاهه روی قلبش از ذهنم نمیره. اولین بار که سکته کرده بود همون موقع بود که توی دفترش کار می کردم. دو هفته هیچ خبری ازش نبود. زمستون ها بدتر میشه. 
بعد از مدرسه رفتم بستنی و چیپلت خریدم برای خودم. بعد سوار اتوبوس شدم. تا کلاس نیم ساعت وقت داشتم. رفتم همون پارکه. یه عالمه کلاغ بود ، یه عالمه گ
من بعدازظهر ها نمیخوابم،این عادتم رو از بچگی داشتم و حفظ کردم.چون اگر بخوابم بعد از بیدار شدنم حال خیلی بدی پیدا میکنم که تا شب همراهم میمونه. تا وقتی که شب دوباره بخوابم و صبح بیدار شم یه دلشوره ی بی موردی با من باقی میمونه که حالم رو خراب میکنه. حتی بدنم هم تا جایی که بتونه و رمق داشته باشه با خواب بعدازظهر من میجنگه و به خواب نمیره.این باعث شده که من گاهی اوقات کمبود خواب زیادی رو تجربه کنم که آزاردهنده است.
امروز این موضوع رو به خواهرم گفتم
گاهی اوقات نمی‌خوام بخوابم، وقتی مُردیم وقتِ خیلی زیادی برایِ خوابیدن داریم. این شب‌ها برای من ارزشمند هستند، مثلِ شبی که برجام به دستِ آقای لاریجانی تصویب شُد و تا صبح بیدار بودم و عکس طراحی می‌کردم و اشک می‌ریختم.
درد داشت این کارِ احمقانه، نتیجه‌ش رو هم که دیدیم. آقای تُرکان مشاور قبلیِ رئیس جمهور، صریحا گفت که ما این 6 سال، همه انرژی‌مون رو گذاشتیم رویِ مذاکره.
عملا هیچ تمرکزی رویِ داخل نداشتند. وقتی هم دکتر جبرائیلی گفت دولتِ لیبرا
از نصیحتای تکراری و مزخرف حالم به هم میخوره
من اصلا نخوام شوهر کنم کی رو باید ببینم؟؟
چطور وقتی کسی رو دوس نداری میتونی حتی بهش فکر کنی؟؟
بعضی وقتا واقعا از میم حالم به هم میخوره به خاطر این که اصلا نمیفهمه اصلا درک نداره اصلا مغز تو کلش نیست!
فکر میکنه با نصیحت کردن و شر و ور گفتن چیزی عوض میشه
۷ سال این حرفا رو به من زد و زندگی من رو نابود کرد و کلی برام خسارت به بار اورد که خیلی هاش جبران پذیر نیس یا یه فیلی کرگدنی چیزی میخواد که بتونه بیاد جبر
نفس اومدجواب بده من نذاشتم گفتم:-نفس جان بعداجواب بده الان ایشون بایدپول غذاهارو بده..سامیار:افرین نگاه کن این بااین مغزنخودیش فهمیدتونفهمیدی..یکهو اتردین گفت:اتردین:هوی سامیاربامیشادرست حرف بزن.همه باچشمای گردشده نگاهش کردیم که گفت:-باباچیه من سریک قضیه ای باید به این میشاحداقل یک تشکرمیکردم.حالاتشکرم اینجوری شد.سامیار:»چه قضیه ای شیطون.من:اقاسامیار چیز خاصی نیست شاخکاتو خسته نکن..اتردین زحمت کشیدشرمزاحممو کم کرد منم بهش اجازه دادم 2شب
خب امروز ناهار با خودم بود. بدون سوتی درستش کردم بعد از مدتها. یروزی فکر نمیکردم همچین تجربه ای داشته باشم. تنها یه شهر دیگه تو خونه ی خودم. کاش یه ذره بیشتر بود البته. ولی خب همینشم خوبه. منتظرم برنج دم بکشه تا نهارمو بخورمو دو باره شروع کنم. امروز کمی بیحوصله ام. اما این باعث نمیشه بخوام بیخیال کار کردن بشم. هرچند که دلم میخواد فقط بخوابم. تا یه مدت فقط بخوابم و به هیچی فکر نکنم. اما خب من کنترل خودمو دارم هرجوری شده میشینم پای کارم. دلم برای حال
چقدر هی کز کنم این گوشه دنیا که چی
گذاشته رفته ولم کرده خب حالا که چی
چقدر این خود خوری لعنتی آبم کنه
به جهنم که میخواد خورد و خرابم کنه
به جهنم که نمیتونم یه شب با فکر آسوده بخوابم
چش بازار و درآوردم با این انتخابم
به جهنم که تموم نمیشه بعد از تو  عذابم
چقدر آزار ببینم سر کارای تو
چقدر آبرومو از دست بدم پای تو
به جهنم که الان کی اومده جای من
به جهنم که کسی نیومده جای تو
به جهنم که نمیتونم یه شب با فکر آسوده بخوابم
چش بازار و درآوردم با این انتخاب
واقعا حاضرم هرچی دارم بدم فقط بخوابم!!
توی سه هفته اخیرمیانگین دوسه ساعت بیشترنخابیدم وبقیشومشغول بودم.یادرکتابخانه یا درراه کتابخانه یا درحال تدریس یادرراه خونه ی مردم برای تدریس.
توی روان شناسی چیزی هست بنامEgo ,super ego ,Id .مبگن اگرکسی یک هفته نزاری بخوابه ایگوش ازبین میره کلا وازاین روش برای شستشوی مغزی افراداستفاده میکنن.فکرمیکنم ایگو و سوپرایگو و ایدیم کلا تخریب شدن واماده ی هرنوع شستشوی مغزی هستم..
همزمان که دارم مینویسم پزشک متخصصی کن
اگه امید نبود آدم چجوری دل خوش میکرد؟ یا زندگیشو ادامه میداد؟ قفسه سینه ام درد میکرد الان قرص خوردم آرومه. یه خورده سرفه هم میکنم. موندم مریض شدم یا نه. نمیدونم چجوری من که همش خونه بودم. امیدوارم چیزیم نباشه . اما فکر مرگ اومده تو ذهنمو خیلی سمج هست با تمام اینها تهش میگم کاری ازم بر نمیاد و امیدوارم چیز خاصی نباشه. سرفه هام اون قدرم زیاد نیست من قبلا هم سرفه میکردم با آب گرم خوب میشن. برام امیدوار باش. 
بگذریم من همه کارامو کردم. حتی ماتیلدا ر
از ساعت ۱۰، حجم کارای ردیف شده ام منو از جا کند و ناهار فردا و شستن ظرفها و دستی به سر و روی آشپزخونه کشیدن و شام خوردن و دعاهای روتین اخیر در لیست کارهام تیک خورد و فقط حمام نشد برم که علتش دل دردیه که سراغم اومده و ناچارا اومدم بخوابم!!*کسی هست که نوشته ها و وبلاگم را دنبال کنه؟
مامانی که دو هفته ست با گلودرد و سرفه های شدید درگیره..
دخترکی که دو روزه بی حال و سرماخوردست..
و پدری که تا حالا جون سالم به در برده :))
این است حال و روز خانواده ی ما..
دلم میخواد همه ی روز بخوابم.. حس میکنم خیلی ضعیف شدم.. سخت ترین کار حوصله کردن با دخترکوچولو..
اما..
فردا میایم راهپیمایی ^-^ با کالسکه.
اومدم برم بخوابم دلم نیومد اینو ننویسم... 
صدای جیرجیرک شنیدم . تابستونای دوست داشتنی برام زنده شد. تابستونایی با آب پاشی حیاط. خوابیدن تو پشه بند... پهن کردن یه ساعت زودتر رختخوابا که خنک شه بعد بخوابیم... صدای جیر جیرک  و حتی گاهی واق واق نیمه شب سگ ها... 
+ ای روز شادی ها کی باز آیی؟؟
صبح به این امید چشمم را باز کردم که صبح جمعه اس و حالا حالا می تونم بخوابمحس بد و وحشتناکی بود که متوجه شدم امروز روز غیر تعطیلیه و باید به چشمای خسته و پر از خواب اهمیت ندمبلههههه باید از رختخوابم دل بکنم و پیش به سوی کار
خدایا روزی سرشار از خبرای خوب برامون رقم بزن
از خواب بیدار شدم ، هوا افتضاح گرم بود
فهمیدم ک نمیتونم بخوابم
مثلا قرار بود امشب یه اتفاقی بیوفته..-___
نشد دیگ..
الان دوباره میرم میخابم چون صبح کلی درس دارم.
 
ولی اخه چطوری؟ 
 
امیدوارم تمام شما ها برید بخوابید تا من بتونم خواب‌تون رو ببینم. 
 
شب بخیر همگی:')‍♀
یک هفته لیلی را بردم playgroup ولی چک نکردم. رفتیم کلاس ورزشی، همه‌ی بعد از ظهرها خوابیدیم و من چک نکردم. برای صابر تولد گرفتیم، گل خریدیم و کیک، ولی چک نکردم. هر شب قبل ساعت ده خوابیدم و چک نکردم. 
چک نکردم، نه این‌که اولویتم نبود، نه این‌که وقت نشد، فقط برای این‌که آنقدر خسته بودم و ضعیف که می‌دانستم رویارویی با واقعیت را تاب نمی‌آورم، پس در خیالم بافتم که همه چیز خوب است و چک نکردم. 
یک هفته را در غار تنهایی گذراندم، به خانم کریستین خبر ندا
بسم اللهدیشب خیلی خواب نرفتم. صبح هم، بعد از خوردن سحری، نتوانستم چندان بخوابم. حدود ساعت ۷ از خانه راه افتادم. چند کار داشتم و لابد خسته تر می شدم. سعی کردم طوری کارها انجام شود که بین ساعت ۲ تا ۴ بعد از ظهر وقت داشته باشم بخوابم تا شاید توانی باشد که امشب، که شب بیست و یکم ماه رمضان است، بیدار بمانم. کارها - با اینکه کاملا انجام نشدند - فرصت خواب را دادند...تخت و تشک و بالشت و سکوت نسبی؛ به علاوه ی خستگی... ظاهرا مقدمات خواب فراهم است... اما هرچه سع
یه روز مرخصی میخوام، که‌ صبح رو با یه صبحونه خوب و مفصل شروع کنم بعدش برم خرید و پاساژ گردی. نهار رو دل درست بخورم، چرت بعد از نهار داشته باشم و عصر برم استخر. Joker رو بدون وقفه‌ بینش ببینم. آخرشم شب رو ۸ ساعت پشت سر هم بخوابم!
یه روز مرخصی از مادری؟ میشه؟
امشب سگ شدم
میدونم تقصیر هورمونام بود، اما باید کنترل میکردم خودمو
سر یه چیز مزخرف قشقرق به پا کردم 
داد و هوار
و پنج دیقه نشد که فهمیدم چقدر کارم اشتباه بود
وقتی به این فکر کردم که هم سن و سالام یه خونه و زندگی رو میچرخونن از خودم بدم اومد
من هنوزم بالغ نشدم
متاسفم
از هر چی باکتری و استادش هست حالم بهم میخوره
دیگه واقعا آخرای کلاس میخواستم یه تفنگی یا چاقویی دستم بدن استاد رو زنده زنده بزنم بکشم(تابلوئه عصبیم؟)
ول هم نمیکنه 
دیشب تا صبح نخوابیدم چون میدونستم قراره تو کلاسش بخوابم
ولی دیر رسیدم و بد جایی افتادم روم نشد بخوابم 
خوابم نمیاداااا اما قشنگ 12 ساعت بخوابی و بری کلاسش خوابت میگیره یه تن صدای یکنواخت با کلماتی بریده بریده 
امروز قشنگ تصمیم گرفتم انصراف بدم اصن برم پی کارم :دی
میدونید یه دکتر جذ
استرس و اضطراب خیلی زیادی دارم....
پایان نامه این سخت ترین سخت ها
هنوز به هیجا نرسوندمش
اون به کنار باید برای آزمون زبان هم خودمو آماده کنم....
از استرس زیاد دست و دلم به هیچ کاری نمیره
شدیدا بی حوصله ام
به حدی بی حوصله ام که دلم نمیخواد برم حتی حموم
دلم میخواد فقط بخوابم...
 
دیروز اینقدر از حوزه آزمون تا خونه ایسگا گرفتیم و مسخره بازی در آوردیم که الان عذاب وجدا گرفتم اصلا :////
+
بی نهایت خسته م ولی نمیتونم بخوابم...
++
دلم محرم رو میخواد :(
+++
اون تک بیت هارو هم بخونید :)
++++
الان چنتا آهنگ دیگه میزارم تو موزیک باکس :)
میدونستم فایده‌ای نداره.
میدونستم قرار نیست خوب بشم..
پس فقط مجبورم بخوابم . 
و چقدر غم‌انگیزه وقتی که حتی رویاهامم شیرین نیستن..
حالا به چه امیدی چشمام رو روی هم بزارم وقتی رویاهام ناپدید شدند.
شایدم ماله یکی دیگه‌شدند. نمیدونم.
شب بخیر:") 
 
کل برنامه های زندگیم ریخته بهم ...
کل برنامه های درسیم ریخته بهم ...
ازدست خودم کلافه ام 
از دست خودم عصبیم
و الان سعی میکنم بخوابم و فردا یه روز جدید رو شروع کنم ... یه کاغذ بزارم جلوم و همه چی رو سروسامون بدم ... دیگه اعصاب و روانم داره بهم میریزه از این وضعیت!!!!
بغض...
ترس ...
استرس ...
ای خدا
این چند روز دچار افسردگیِ شدید شدم. عصبی ام، دلتنگم، بی حوصله ام و کلافه . پاییز هَم بی تاثیر نیست . تمامِ حسایِ بدِ دنیا رفته تو وجودَم. دوباره دلتنگش میشم هِی .. گفته بود بهم تایم بده مثِ قبل میشیم . سه شنبه بود که پایِ قولش نموند و گفت نمیشه . اینستا رو نمیتونم درست کنم. منم عصبی شُدم گفتم به جهنم دیگه رفیقی به اسم مَن نداری .. فرداش زنگ زد نشُد ج بدم .. دوباره فرداش زنگ زد. سخت بود اما جواب دادم .. حرفایِ تکراری .. جی افش رو میخواد نگه داره ، نمیتونه
* می‌دونی ... فرق من با آدم‌های معمولی همینه
... من نمی‌تونم وقتی به مرز فروپاشی می‌رسم گوشی تلفن رو بردارم و به
کسایی که می‌خوام زنگ بزنم ... که شاید تسکین بیابم ... اینم از مدل زندگی
رقت‌بار منه که ازش غصه‌ام می‌شینه ..‌. و گرنه دیگران که تقصیری ندارند
..‌. جور درماندگی من رو فقط خودم باید بکشم ..‌. 
* کاش بخوابم و در خواب، دستی تا صبح محکم بغلم کند ...
برخلاف شبهای ماه رمضون هر سال که تا سحر بیدارم، امشب تصمیم گرفتم بخوابم.
دو ساعت گذشته و من خوابم نمیبره. این پشه ی بوق هم راحتم نمیذاره و تلاش های من برای کشتنش بی نتیجه مونده.
خسته ام از خواستگار رنگ رنگ
پس کجا هستی تو ای یار قشنگ؟
همین الآن سرودمش!
خدایا!
کجاست همون که عاشق منه؟ که تو می بینیش و من نمی بینم!
امان از این اشتباهیا...
هوا آنقدر سرد بود که بخار دهانت را ببینی و زمین آنقدر نم داشت که نقش کف کفش‌هایت پشت سرت راه بیفتند. زیر این سقف بیرون را نگاه کردن، به تمامی نگاه کردن و تمامیت را خواستن چنان که گویی کاج و باران و گنجشک و لانه و برگ‌های ماسیده کف زمین و نیمکت سیمانی و حتی صداها را در آغوش بگیری که همه مال من است و من خوشم به این خانواده. من در این مجمع حلقه بسکتبال، خط سفید روی آسفالت، درخت‌های توت سر بر آورده از تورهای فلزی، تک صندلی زیر کاج و کلاغ‌هایی که
 
ساعت 4 صبح بعد از کلی اصرار و درد با پتدین تونستم بخوابم. در این حد شدید!! :| 
 
+ عیدتون مبارک...
 
+ رزیدنت جراحی آمد و فرمود فردا توده سمت راست رو در میارن. :| 
دیروز تا حالا هم پورتم هی قطع و وصل میشه درست کار نمیکنه! دکتره گفت شاید به خاطر بزرگ شدن همین توده باشه. 
 
+ میشه این روزا سریع بگذره؟؟ :(
انقدر کار دارم که ترجیح میدم بخوابم
خب ملحفه م رو نشورم و نبرم چی میشه؟ 
شلوارامم همین طور، با اون یکی دو تای دیگه سر می کنم دیگه
چمدونمم صبح می بندم
جزوه ها رو هم فردا قبله رفتن چاپ می کنم
حمومم یهو میذارم وقتی رسیدم خوابگاه می رم دیگه چه کاریه تو اتوبوس باز بوی راه بگیرم
هان؟

پی نوشت:از درسامم نگم براتون که اسمش بیاد جیغ می کشم‍♀️
واقعا تو خوابم موندم. تا حالا هیچوقت اینقدر نمیخوابیدم و اینقد ظهرا خوابم نمیگرفت. درسته باید تا قبل از سربازی قشنگ استراحت کنم، ولی با این وضعیت تو خدمت میمیرم به خاطرِ خواب.
این مدت همش زمانِ خوابم بد بوده. روزایی هم که صب به موقع و نسبتاً زود بیدار شدم، ظهرش قدّ یه ثریا قاسمی خوابم گرفته و گرفتم خوابیدم و باز شبش دیر خوابم برده و دوباره تایمِ خوابم واسه چند روز به هم ریخته. 
موندم چیکار کنم با این خوابِ اسطوره ای. واقعاً تو طول زندگی هیچوقت
امروز روز خوبی بود. من زبان خوندم و زبان خوندم و زبان خوندم ! تا ساعت شیش و هفت بعدش مامان اومد خونه یه یه ساعتی پیششون بودم حالا الان میخوام بخوابم دو سه بیدار بشم بدایة الحکمة رو شروع کنم. مامانم میگه ۱۲ سال خودمو کشتم درس بخونی ، نخوندی حالا الان... خب راست میگه تازه من به نظر خودم اصلا خوب نیستم :/ حداقل تو خوندن کتاب بدایة بیچاره :دی. همین الان میخوام بخوابم فردا هم که کلاس. قبلش که کار میکنم اما بعدش احتمالا بخوابم بعد بلند شم به کار کردن. همی
یا من لا یدوم الا ملکه
ای آنکه جز پادشاهی ات هیچ حکومتی پایدار نیست
 
 
+اسم خدا ابتدای این پست رو میشه اینجور ترجمه کرد که " ای آنکه جز پادشاهی ات هیچ چیز پایدار نیست"؟
اگر بشه بسیار مرتبط میشه با مطلبی که میخوام بذارم
 
 
میخوام یه موضوع جدید توی وبلاگم درست کنم. تجربه های خوش یا غمگینی که دارم. و مدتی که طول کشیده تا بگذره. 
 
توضیح تجربه:
امروز میخوام از تجربه گرفتگی عضله پشت کمر صحبت کنم
فکر کنین کمر رو چهار قسمت کنیم. قسمت بالا سمت چپ من به یک
دیشب فقط ۳ ساعت تونستم بخوابم
امروزم که بلند شدم تا الان فقط حموم رفتم و سوپ گذاشتم سر گاز.
میخواستم روزه نگیرم دیدم هم حالم از دیروز خیلی بهتره هم این که احساسا سنگینی دارم:/
نگیرم که چی بشه! هی بخورم!!!
سحر بلند شدم دعا کردم. خیلی از خدا خواستم و گفتم هر چی که خیر و مصلحتم هست پیش بیاد. 
و بیا ، و بیا غرق شو در نوشتن 
بگذار آرام و رها بنویسی از هر آن چیز و حسی که تو را از خود گرفت و از هر این چیز ی و حسی  که تو را به تو بخشید .
رها باش رها . به خودت زمان بده 
الان دارم تکلیف درسی مینویسم و فشار زیادی در یک آن حس کردم چون فرصت کمی دارم و جواب طویلی را باید پیدا کنم ، از یک طرف هم احساس گناه میکنم از خودم اگر بخوابم و بی مسیئولیت باشم ، کاش تا صبح بتونم انجامش بدم .
واقعا متنفرم
واقعا
از همه چیز،نمیتوانم بگو اِلّا فلان چیز.
همه به مثابه کل هستی
دلم میخواهد بخوابم و خواب نفرت انگیز‌ خودم را ببینم.
از چهار بعد از ظهر تا همین لحظه یک بند Creep از ردیوهد را گوش کردم.
باورم شده است که بسیار نفرت انگیزم.که بسیار بد و کثیفم
من همه این کابوس هارا دوست دارم.به اندازه همه چیز
شبا* که میخوام بخوابم انگار از یه جنگِ طولانیِ از ابتدا محکوم به شکست برگشتم؛
مغبون!
خسته! 
بی سنگر!
زندگی قراره همینجوری روز به روز سختتر شه یا چی؟!
*شب به فاصله‌ی ساعات سه بامداد تا شش صبح اطلاق میشود :|
عنوان:
گفتنی نیست ولی بی تو کماکان در من
نفسی هست دلی هست ولی جانی نیست
محمد عزیزی
چشم هایم درد میکنند،
پلک هایم را روی هم فشار میدهم 
با وجود ان صدای مزاحم نمیتوانم بخوابم 
نمیدانم چرا ؛ خوابم نمیبَرَد
روز های خوبی را نمیگذرانَم
حتی تاریخ ان اتفاق ها را هم به یاد ندارم 
فقط امشب هم همان طور است 
اما اینبار صدای مزاحمی وجود ندارد البته اگر صدایی که سال هاست توی سرم سفر میکند را فاکتور بگیرم‌
 
امید دیشب اومد حرف بزنیم سرم روی شونه ش افتاد و خوابم برد.
کمی بعد شونه ش رو حرکت داد گفت خوابت جزئی از حرفت بود؟ 
بعد که بیدار شدم هنوزم دلم میخواست سرم همونجا باشه ولی خواب بهم غلبه کرد و بوسیدمش رفتم که بخوابم. گفت من نمیذارم هر خانومی منو ببوسه ها؛ تو خیلی خانومی که اجازه داشتی تازه بی هوا منو ببوسی. خنده م گرفت. 
در آستان امامزاده سلیم دراز به دراز افتادم تا ان شاءالله نیم ساعت دیگه اذان بگن افطار کنم 
حال چشمام خوبه الحمدلله 
بالای کوه تهوع گرفته بودم! بس که عرق کردم صورتمو شستم و دو دقیقه نشستم خوب شدم 
اما الان دیگه بی حالم دوست دارم بخوابم 
دیشب تا ۶ صبح بیدار بودم و شش خوابیدم تا یک ظهر
بوشهرم چند روزیه.
امریه‌م امروز تایید شد و خوبه. جایی که میخواستم امریه شدم. البته هنوز جاش قطعی نشده.
هر روز میریم کنار دریا و روی چمن‌های بهاریِ زمستانِ بوشهر آتیش میکنیم و چای و غیره.
هواش یه مدته سرد شده و سردترم میشه. 
الان هم به شدت باد میاد و سرده. 
میخواهم بخوابم که بیدار ماندن فایده ای ندارد. 
تمام.
سه شبه که به طرز عجیبی اصلا نمی‌خوام بخوابم، و به طرز عجیب‌تری موقع خواب به شدت می‌ترسماین سومین شبیه که حس ناامنی بدی دارمبا نبودنِ توییتر و تلگرام و اینستاگرام، بی‌قراریم کمتره، آرامشم بیشتر. اما حسم حس خوبی نیست. نمی‌دونم از چیه. از عدم ارتباط؟ از سکوتِ اجباری؟ از حبس؟آدمی که گیرِ انفرادی افتاده هم همین حسو داره؟
+ اینجا نباید خصوصی‌تر از این بشه. کاش زودتر وصل شن سایتا!
‏وقتی خیلی خیلی خیلی ناراحتم، پناه می‌برم به خواب...وقتی بیدار می‌شم، تا چند ساعت خوبم، و دوباره حالم بد می‌شه و دوباره خواب...این خواب خیلی باید تکرار شه تا کم‌کم اون غم عادی شه..‌.نیاد روزی که از شدت ناراحتی نتونم بخوابم...
حس می‌کنم قلبم داره از هم می‌پاشه، می‌خوام ذهنم رو آروم کنم بتونم بخوابم اما انگار احساس خلا دارم نمی‌تونم نظم بهش بدم. انتظار کشیدن سخته. داغونت می‌کنه. چند تا مسئله باهم پیش اومدن. توی چهار شهر متفاوت. خدا ختم بخیر بشه. خدا این آرامش بعد از طوفان رو روزی‌ام کن. الهی آمین.
امشب حالم خیلی خیلی خوبه چون بالاخره تونستم مثل قبل‌ترها کتاب بخونم و انقدر غرق خوندن شدم که گذر زمان رو متوجه نشدم و به خیالم ساعت 2 ه در صورتیکه ساعت 3ه
کتاب نخل و نارنج که هدیه از طرف یه دوسته رو شروع کردم تا اینجایی که خوندم خیلی خوب بود و دلم میخواد هنوزم ادامه بدم ولی دیروقته و بهتره بخوابم؛ ولی نمیدونم شاید اشتیاقم به ادامه دادنش اجازه نده بخوابم آخه خیلی وقته دلم تنگ شده بود برای غرق شدن توی یه داستان؛ یه کتاب دقیقا مثل وقتایی که شازد
همیشه به حواس پرت بودنم علی رغم حافظه خوبم افسوس خوردم!
مورد های بسیاری برام اتفاق افتاده که دلیل اصلیش جواس پرتیم بوده.
اخریش همین چند وقت پیش وباز گذاشتن گاز بود!
دیشب بعد از یک روز پرکار به علت اینکه شب قبلش هم خوب نخوابیده بودم تصمیم گرفتم زود بخوابم.

ادامه مطلب
بعد از چند روز ناامیدوار کننده امروز به نظرم خوب بودم کلی از کتابمو جلو بردم جوری که میدونم فردا تمومش میکنم و البته فهمیدمش نه این که فقط بخونم. و سخت باشه فهمیدنش. هم کتابمو خوندم هم فرانسوی هم انگلیسی درسته به کارای دیگم نرسیدم یعنی خودم دستم نرفت اما همینم برام کلی فردا بهترش میکنم. بهتر و بیشتر البته. عصری دوباره رفتیم بیرون هوا سرده اما نه اونجوری که اذیت کنه. از سرد شدن بدنم خوشم میاد. از بادی که به صورتم میخوره. از این که میتونم یخ کردن
هوا به شدت عشقه الان ، بعد اذان کم کم شروع کرد به بارون باریدن و آلانم که هوا گرگ و میشه و نم نم بارون میاد صدای برگای درخت انگور کنار حیاط و بادم که باهاش ترکیب شده و انقده خنکه که نگو :))))
و الان به شدت میچسبه بری زیر پتو و بخوابی و از خنکی بیرون و گرمای پتو لذت ببری اما نمیتونم برم بخوابم وقت ندارم :((( 
با همین فرمون برم جلو چشمام کم کم خشک میشن ، وای خدا هوا چقدر خوبه :)))))))
صبح تصمیم گرفتم پیش خواهرم زهرا بروم و کمی با اون باشم. دوسه ساعت وراجی کردیم و بعد هم که مشغول خواندن فارماکوگنوزی شدم!وااااقعا حس نمیکردم اینقدر قرار است طول بکشد حتی طولانی تر از فارما و درمان و سیو.البته این را هم بگویم که تمرکز کافی نداشتم و ذهنم مشغول بوده و هست، شاید به همین علت نمیتواند دیگر مرا تحمل کند. چندساعت هم درگیر گوشی خواهرم شدم و هرچقدر تلاش کردم GPS گوشیش درست نشد که نشد. اخر سر مثل همیشه یک طرفی پرتش کردم.
یاد جمله ای افتادم "
پیام داد دیدی گفتم با هم باشیم همه چی حله 
پیام دادم
چرا همه استرسا رو من باید بکشم ؟
پیام داد 
خوشحالم که خوشحالی
پیام دادم
خدا کنه همه چی واقعی باشه 
خدا کنه خواب نباشه
پیام داد
همه چی درست میشه !
...
با خودم میگم 
دیگه نمیخوابم
اگه بخوابم 
میترسم بیدار که شدم
بفهمم اینا خواب بوده
اون وقت میمیرم
من این همه ظرفیت ندارم !
یه پلی‌لیست Deep Sleep تو اسپاتیفای پلی کردم بلکه خوابم ببره. خوابم که نبرده (هنوز)؛ ولی الآن حس می‌کنم من آخرین انسان باقی‌مونده در جهانم که تو فضا بین یه عالمه ستاره معلقم و در حالی که منتظر مرگمم دارم به خاطره‌هام روی زمین و کارهایی که انجام دادم فکر می‌کنم.
بعدتر نویس: واقعا نمی‌دونم وقتی حداقل تا ۲ و ۳ خوابم نمی‌بره چرا هر شب از ۱۲ می‌رم تو تختم و سعی می‌کنم بخوابم.
امروز رفتیم بیرون ، کافه هوگر چیزکیک های خیلی خوبی داره و البته سرو چایی‌اش هم عالیه. بعد هم رفتیم دور زدیم، شهر کتاب بسته بود و مستربرگر باز :) چیزبرگرهای عالی اما نوشیدنی ومپایر نامش خیلی خوب نبود.
یکم کتاب خوندم قبل اینکه بیام بخوابم ؛ راستی امشب پیش مامانم خوابیدم :)
دوستت دارم خدا جان و ممنون :)
آمده بودم چیزهایی بنویسم اما بر اثر تمرین دیشب، عضلات پشت ساقم گرفته و به خاطر دسته‌ی عزادارای که ترافیک ایجاد کرده بود مجبور شدم لنگان لنگان تا آرایشگاه پیاده بروم و از فرط متلک‌هایی که بابت کلاه جدیدم از آلت‌های سرگردان پیر و جوان شنیدم حسابی خسته‌ام. دلم می‌خواست خرخره‌ی کسی را بجوم. باید بخوابم و نفسی تازه کنم.
.شهدِ وصال .ساقی قدحم پرکرد ، امشب می نابم داد/ .گیسو به رخ افکنده ، مستانه جوابم داد/.از باده شدم سیراب، وانگاه بخوابم داد/ .هشیارنخواهم شد ، چون سرخ شرابم داد/ .تشنه ام بر رخِ یار، گاهِ سحر// .......حبیب رضائی رازلیقی .پ ـ ن شهید نظر میکند به وجه الله ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ .عاشقانه ای در قالب سروش اما به زبان کهن تقدیم به برادر عزیز استاد رضاپور مبتکر شیوه های نوین شعر
صدای جیرجیرک ها خونه رو پر کرده... حدود نیم
ساعت دیگه گوشیم زنگ میزنه برای نماز خوندن...‌ خیلی وقته بیدارم... صدای
پارس سگ ها، هر از گاهی صدای خش خش برگ هایی که روی زمین حیاط پهن شدن و
نسیمی که دورم میچرخه نمیذاره بخوابم..
+ دور و برم احساس بی وزنی دارم...
امروز ساعت ۱۲بعد از تموم شدن دوتا کلاسام ک دفاع مقدس اولین باری بود ک جوین میشدم خوابیدم و هفت شب بیدارشدم و تا هشت و سی پنج دقیقه ک اذان بگه ولو بودم و افطار خوردیم و نشستم یکم زبان خوندم و به روی خودم نیاوردم ک هیچی از درسا بارم نیس و جزوه و کتاب ندارم
چون فردا کلاس ندارم،تصمیم گرفتم سحری و زودتر بخورم بخوابم و واسه نماز بیدار شم که ازونور کمتر بخوابم و برم کتاب بگیرم و شروع درس بخونم
کلاس دفاع مقدس پرایوت بود و نت ک قطع میشد از کلاس پرت میشدم
ب معنای واقعی کلمه اعصابم ری دس و حوصلم سر رفته!
سرم درد میکنه
میدونم خیلی بدبختم و خیلی عوضی و بی معرفتن!
اما کم کم باید برم تو لاک تنهایی خودم و بدبختانه به بدبختی هام نگاه کنم...
همینکه خانواده هست کافیع! هوم؟
درس بخونم فیلم ببینم کتاب بخونم بخوابم! بعد کنکورم تفریح!
آفرین چقدم فکرای قشنگی
چقد احمق و خرم ... 
اینکه چقد از آدمای اطرافم متنفرم حد نداره ! 
 امروز صبح, با اکراه جمع کردم و سوار اتوبوس شدم اومدم دانشگاه,تا اخرین جلسه کلاس اندیشه رو شرکت کنم,همینکه  میخواستم سوار اتوبوس بشم ,اشک هایم سرازیر شد ,,,, هیراد بغلم کرد ,اما آروم نشدم .ساعت یک رفتم کلاس اندیشه و خداروشکر تموم شد.
 
از صبح تا حالا مدام دارم غر میزنم,منتظرم این مهمونای هم اتاقی های پررو ام برن تا بخوابم... .
دلم می خواد پنج سال بخوابم. دلم می خواد همه چی رو بذارم پست سرم و برم یه جایی که هیچ کس من رو نمی شناسه، اسمم رو نمی دونه و منتظرم نیست. دلم می خواد سوار قطار شم و برم تبریز. می خواد وقتی موسیقی می شنوم؛ گوشهام درد نگیره. دلم می خواد یکی برام شعر بگه، برام نامه بنویسه. یکی باشکوه دوستم داشته باشه؛ جوری که بپذیرم همین جوری هم خوبم و از جهان نترسم. دلم می خواد برم بالای کوه داد بزنم، اونقدر داد بزنم که صدام دیگه بالا نیاد. دلم می خواد با اینکه گوشها
اقا حالم گرفتست :( کتابمو تموم نکردم خورده تو حالم که نتونستم. خب تقصیر من چیه مطالبش زیاده یعنی ادم کند میخونتش. دستم به کار نمیره. اومدم رو تخت یه ذره بخوابم یه خورده هم به این فکر کنم اگه از الان تا دوازده شب کار کنم کلی از کتابو پیش بردم و به خودم دلداری میدم که میتونم از پسش بر بیام. خب عجله ای نیست ولی من میخواستم قبل از خرداد تمومش کنم و خیلی دیگه طولانی شده بود خوندنش. 
صبح ساعت 5 بلند شم و تا قبل 7 الی 8 یه درسو بخونم 
بعد صبحانه بخورم برم کتابخونه 
بعد واسه ناهار یا یه میان وعده بیام خونه 
بعد ناهار برم کتابخونه 
و تا غروب 
بعدش هم بیام خونه 
یه استراحت و میان وعده و دستگاه و بعدش درس های عمومی ! و ... 
و شب هم بخوابم و صبح ...
امروز اومدی شیراز.سر حال تر از سری های قبلیت بودی خوشحال بودم عزیزم.اومدی کلی تهمت زدی طبق معمول ک خوش گذشت دیشبو... نمیدونم دیشب چی بود ک باید خوش میگذشته ولی فکر کنم بخاطر نرفتم درمانگاه بود .امروز شنبه بود من رفتم پاپ اسمیر یاد بگیرم از دوستم ک پیش دکتر هست گفت شنبه بیا و اینکه با دکتر صحبت کرده بود برای پورسانتی بعدش هم رفتم بانک.خداروشکر پاپ اسمیر و فیش ها و تاریخ و ساعتش مشخص بود تو کیفم بود.اما دیگه حوصله روبرو کردن نداشتم.بذار ازم متنفر
این زن ها چه حوصله ی ندارند صبح اول صبح آرایش می‌کنند بخدا من صبح ها آب به دست و روم نمیزنم تا تو اتوبوس یا مترو بخوابم! بعدش اینها اینهمه چیز به خودشون میمالند! چرا آخه؟ آدم نمیدونم مشکل از خودش یا از اونها! لعنتی ها بذارید ما زشت ها احساس زشتی مضاعف نکنیم! اینها ساعت ۸ دانشگاه یا محل کار ند از کی بیدار میشند اینقدر. به خودشون میمالند که اینجوری می‌آیند بیرون!
 
+دروغ گویی و پنهان کاری از نظر من زیاد هم فرقی ندارن با هم! 
مثلا من از دکترم نپرسم برام توضیح نمیده. نمیدونم این جدیدا چه اخلاق گندیه که پیدا کرده! قبلا اینقدر اخم هم نمیکرد موقع اردر نوشتن!! 
 
+ فردا نیکو جانم میاد برا تخلیه آب ریه ام. خودش که هست خیالم راحته!
 
+ همه جا و به طرق مختلف شنیده بودم آدم هر چی کمتر بدونه بهتره و کمتر عذاب میکشه..  الان اگه منم سواد پایینی داشتم و کمتر از سیر بیماری و مراحل و دارو ها و علت ها میدونستم بهتر بود  . یه آد
بچه داری با وجود همه شیرینیش، یه سیکل کسالت بار داره؛ از شیر خوردن، باد گلو، بالا آوردن، تعویض لباس، تعویض پوشک، خواباندن. تازه اگه سیکل طی بشه خوبه، گاهی به شدت بهم میخوره، مثلا چندبار پشت سرهم تعویض لباس و ...
دوست دارم کار دیگه ای بکنم. دوست دارم یکم راحت و طولانی بخوابم. (بیشتر از ۲ ساعت)
فکر کنم تو صف خلقت که بودیم یکی سهم عجول بودنشو ریخته تو کاسه من! از بس که عجول و ناآرومم که الان تو اوج خستگی نمیتونم بگیرم بخوابم! 
باید کارا رو روال پیش بره رو نظم و سرعت معقول من آدم انتظار کشیدن نیستم. 
شایدم عجول بودن نیست وسواس فکری شدیده!
یک مشکل قدیمی که سالها با من است دیر خوابیدن است. خیلی مطالب متنوع در مورد مضرات این موضوع خوانده ام و سعی کردم با این موضوع بدنم را به زود خوابیدن اجبار کنم ولی متاسفانه به توافقی نرسیدیم.
مشکل بعضی از دوستان اینه که خوابشون نمی بره ولی مشکل من اینه که نمی خوام بخوابم!
متاسفانه هیچ دکتری هم نمی تونه این درد مرا دوا کنه
خلاصه که شب بیداری هم دنیایی داره
 
سلام
این روزها خیلی احساس خستگی میکنم با اینکه شب ها زود میخوابم. 
قرص آهن، ویتامین ب، کلسیم و .. فایده نداره.
مدام احساس خستگی میکنم.
امروز تا این لحظه فقط یه مقاله خوندم. البته مقاله مهمی بود.
دمنوش های مختلف میخورم.
تا الان که فایده نداشته از صبح که اومدم سرکار خوابم میاد. 
تا شب که بخوابم وضع همینه
خوابم برده بود ، گیج بودم بدنم ناتوان شده بود ، یهو از درد به خودم پیچیدم، از خواب بیدار شدم ، یکم خون بالا آوردم ، قلبم تیر میکشید ، بزور شب رو به صبح رسوندم...
رفتم دکتر آزمایش نوشت ، نمیدونم چرا اواین باره میترسم از بیماری ، با کسی حرفی نزدم ، حالا تنهایی باید برم سمت آزمایش و پیدا کردن علت حال ناخوش این چند ماهی که گذشت ... دلم میخواد بخوابم ، شاید خوابی ابدی !
خوابم برده بود ، گیج بودم بدنم ناتوان شده بود ، یهو از درد به خودم پیچیدم، از خواب بیدار شدم ، یکم خون بالا آوردم ، قلبم تیر میکشید ، بزور شب رو به صبح رسوندم...
رفتم دکتر آزمایش نوشت ، نمیدونم چرا اواین باره میترسم از بیماری ، با کسی حرفی نزدم ، حالا تنهایی باید برم سمت آزمایش و پیدا کردن علت حال ناخوش این چند ماهی که گذشت ... دلم میخواد بخوابم ، شاید خوابی ابدی !
سلام
یه سوال، شما اگه امکانش رو داشته باشین برای خودتون و امواتتون چه کار خیری میکنین؟؟
+ دلم خیلی واسه بابام تنگ شده، هفته دیگه دو سال میشه که از دستشون دادم، این مدت فقط یه بار بخوابم اومدن، نمیدونم کجان، چطورن، چی کار میکنن؟؟ حال بابام خوبه؟ غذا اینا چی میخوره؟ جاش گرم هست؟ کسی هست بالش بذاره زیر پاش؟ پتو از پشتش نیافته یه وقت پشتش سرما بخوره! اگه بخواد بره دسشویی کی میره کمکش کنه؟ ویلچره بابا رو کی هل میده.....
:((((
باید بگم برای روز اول بد نیستم ولی هنوز کلی از برنامم مونده با این که تا الان واقعا کار کردم ولی زمان از دستم لیز میخوره و من نمیفهمم چجوری اینقدر سریع ساعت نزدیک شیش هست و منم کلی از کارام مونده. شب باید بیدار بمونم تا ساعت چهار. باید کارامو انجام بدم بعد بخوابم این تصمیم امسالم که هیچ روزی رو ناقص نگذرونم و تمام برنامم رو درست و با حوصله انجام بدم و کار خیلی سختی تا یاد بگیرم ببینم زمانمو چجوری مدیریت کنم یا سرعت خوندنمو بالاتر ببرم. با این

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها